ارمیا(15)my ermia

  بسم الله ...

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که برايم بهترین بود و  تمام دارایی من در این دنیا . در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم (ر.غ)

س ن 1 (سر در نوشت) : مكه براي شما ، فكه براي من ، بالی نمی خواهم . این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند... شهید آوینی

.......

س ن 5  (سر در نوشت) دل کندن سخت است . اگر آسان بود فرهاد به جای کوه ، دل میکند...! زمان طولاني ميشودبراي کساني که غصه دارند.کوتاه ميشود براي کساني که شاد هستند. دير مي گذرد براي کساني که منتظر هستند زود مي گذرد براي کساني که عجله دارند اما.................... اما ابدي ميشودبراي کساني که عاشق هستند.

خلاصه ی قسمتهای قبل : ارمیا معمر از کسانی که منزلشان در بالای شهر تهران است ولی برای ثبت نام جبهه به پایین شهر می رود و در آن جا با مصطفی آشنا می شود مصطفی جلو چشمان ارمیا شهید می شود اما به خاطر وابستگی زیاد ارمیا حالش دائم دگرگون است دکتری که اتفاقا همسایه ی ارمیا است اما چون ارتباطی با هم نداشته اند همدیگر را نمیشناسند برای انجام خدمت وظیفه به جبهه فراخوانده میشود . ارمیا را به خاطر حال روحیش پیش دکتر می برند و دکتر عجیب دل بسته ی ارمیا می شود . دکتر در جبهه به خاطر شرایط متحول میشود و در خواست انتقال به خط مقدم میکند آنجا جانباز می شود ... جنگ تمام شده است و نیروها باید برگردند پدر ارمیا ماشین رنوی سفید ارمیا را بر میدارد و راهی می شود تا ارمیا را برگرداند. در راه که با ارمیا بر میگردند پدر متوجه میشود که ارمیا در همین مدت کوتاهی که در جبهه بوده ، با قبلش تفاوت خیلی زیادی كرده .  بين راه در یک رستوران نگه میدارند وقت غذا صاحب رستوران  حرفی میزند که ارمیا حالش عوض میشود و مثل موجی ها حالش را جا می آورد. پدر فهمیده که این ارمیا آن ارمیا نیست . وقتي به خانه مي رسند مادر هم تغييرات ارميا را مي فهمد و در اين ميان محيط خانه براي ارميا بسيار غير تحمل شده و او را سخت اذيت مي كند.به هرحال مدتي بعد ارميا براي روشن شدن وضعيت تحصيلش آماده ي رفتن به دانشگاه مي شود ... پیش نهاد می کنم این داستان را از دست ندهید

قسمت پانزدهم  - ديوار هاي آجري سرخ ؛ ساختمان هاي بلند و ... چيزي مثل زندان در ذهن آدم تداعي مي شد. دانش گاه صنعتي بوعلي ! اين دانش گاه شايد به ترين دانش گاه صنعتي ايران بود ، به ترين دانش جويان و به ترين استادان در اين جا دور هم جمع شده بودند . همه ي دانش آموزان ممتاز كشور آرزو داشتند در اين دانش گاه درس بخوانند . ارميا هم اين آرزو را داشت . البته به اين آرزو هم رسيده بود .قبل از جبهه رفتن اساتيدش او را جزو كساني مي دانستند كه مي تواند زود تر از بقيه فارغ التحصيل شود . البته حالا هم كه از جبهه برگشته بود احتمالا از هم دوره اي هايش جلوتر بود .
ارميا رنوي سفيدش را كنار در دانش گاه پارك كرد . مامور درباني كه لباسي مثل نظامي ها پوشيده بود ارميا را بر انداز كرد . پسري معمولي با قدي متوسط ،‌ريش و موهايي انبوه و نامنظم كه احتمالا قابليت منظم شدن را هم نداشتند . دربان در اين يك ماهه مثل او را كه هاج و واج بود، زياد ديده بود . ‌ولي بايد وظيفه اش را انجام مي داد .
- آقا ببخشيد كارت دانش جويي تان را ممكن است نشان بدهيد؟
ارميا سلام كرد . دانش جوها كمتر عادت داشتند به دربان سلام كنند .(( عليك سلام آقا . ببخشيد شما دانش جوي همين جا هستيد ؟))
ارميا آرام لبخند زد ،‌دستي به شانه ي دربان زد و گفت : ((تا پارسال كه بله ،‌امسال را هم كه خدا مي داند .))
- ان شاءالله كه امسال هم دانش جوييد و به زودي زود فارغ التحصيل مي شويد .خدا به همراه تان باشد مهندس جان !  بفرماييد داخل ، آقا مي بخشيد ها .
ارميا داخل شد . كارتش را همراه نياورده بود . پشيمان شد . قدمي بر نداشت . دربان ارميا را نگاه مي كرد . نمي دانست چرا نمي رود . برگشت . شرم سارانه به دربان نگاه كرد . سرش را پايين انداخت
- آقا ببخشيد آخر من كارت همراهم نيست .
روي چهره ي نگهبان لبخند مليحي جاي گرفت
- خدا ببخشد آقا بفرماييد . از اولش هم فهميدم . مهم نيست كه !
دربان با خودش زمزمه كرد : ((عجب دانش جوي خاكي و افتاده اي  )) ! ادامه مطلب را ملاحظه فرماييد ...

آرشیو:

قسمت یکم تا چهاردهم

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(برداشتی از وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک . اللهم الحقني بالشهدا و الصالحين

... گاهي نگفته قرعه به نام تو مي شود ...


تذكر ۱ : رفقا مواظب افكارتون باشيد اعمالتون ميشه...

زيارات : حضرت امام كاظم (عليه السلام ) : خداى متعال تنها تربت كربلا را براى شیعیان و دوستان ما شفا قرار داده است. (جامع الاحادیث الشیعه، ج 12، ص 533.)

 کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان جنگ  شهید  داستانهای جنگ    خاطرات جنگ     جبهه  خاطرات رزمندگان   خاطرات جبهه  شفاعت  مرا بسپار در یادت

خدايا داده ات را شكر، نداده ات را شكر

ادامه نوشته

ارمیا(14)my ermia

 بسم الله ...

به يمن قدماش عالم پر نوره    سياهي شب از چشمامون دوره ....

ميلاد عقيله ي بني هاشم حضرت زينب سلام الله عليها مبارك

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)

س ن 1 (سر در نوشت) : مكه براي شما ، فكه براي من ، بالی نمی خواهم . این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند...شهید آوینی

س ن 2  (سر در نوشت) : روزهای سخت بهایی است که باید برای سرافرازی پرداخت . "حسبنا الله و نعم الوکیل


اعتقاد من : بعضي از دوستان ميدونن من خيلي فاطمي ام الحمدلله

از فاطمه اكتفا به نامش نكنید                نشناخته توصیف مقامش نكنید

هر كس که در او محبت زهرا نیست            علامه اگر هست سلامش نكنید

دل نوشت : حواستو جمع کن جواني المثني نداره. **********. دل همين قطعه گوشتي نيست که حيوانات هم دارن،بلکه دل همون روح بلند تو اشرف مخلوقاته!

خلاصه ی قسمتهای قبل : ارمیا معمر از کسانی که منزلشان در بالای شهر تهران است ولی برای ثبت نام جبهه به پایین شهر می رود و در آن جا با مصطفی آشنا می شود مصطفی جلو چشمان ارمیا شهید می شود اما به خاطر وابستگی زیاد ارمیا حالش دائم دگرگون است دکتری که اتفاقا همسایه ی ارمیا است اما چون ارتباطی با هم نداشته اند همدیگر را نمیشناسند برای انجام خدمت وظیفه به جبهه فراخوانده میشود . ارمیا را به خاطر حال روحیش پیش دکتر می برند و دکتر عجیب دل بسته ی ارمیا می شود . دکتر در جبهه به خاطر شرایط متحول میشود و در خواست انتقال به خط مقدم میکند آنجا جانباز می شود ... جنگ تمام شده است و نیروها باید برگردند پدر ارمیا ماشین رنوی سفید ارمیا را بر میدارد و راهی می شود تا ارمیا را برگرداند. در راه که با ارمیا بر میگردند پدر متوجه میشود که ارمیا در همین مدت کوتاهی که در جبهه بوده ، با قبلش تفاوت خیلی زیادی كرده .  بين راه در یک رستوران نگه میدارند وقت غذا صاحب رستوران  حرفی میزند که ارمیا حالش عوض میشود و مثل موجی ها حالش را جا می آورد. پدر فهمیده که این ارمیا آن ارمیا نیست . وقتي به خانه مي رسند مادر هم تغييرات ارميا را مي فهمد و در اين ميان محيط خانه براي ارميا بسيار غير تحمل شده و او را سخت اذيت مي كند ... پیش نهاد می کنم این داستان را از دست ندهید

قسمت چهاردهم  -بر حسب عادت يك ساعت مانده به اذان چشم هايش باز شد. ديشب راحت نخوابيده بود ستون مهره هايش انگار با ميخ به تخت كوبيده شده باشد . آرام به بدن خود تكاني داد . عضلاتش با صدايي مثل نان خشك مي شكستند ... فهميد در سنگر نيست . در سنگر وقتي بيدار مي شد سريع خود را به تانكر مي رساند . تانكر معمولا بر اثر اصابت رگبار هاي بي هدف نيمه شب سوراخ شده بود. با تشخيص صدا و بدون اينكه از خودش صدايي بلند کند وضويي مي گرفت و سعي مي كرد با تكه چوبي ، پارچه كهنه اي يا آدامسي جاي سوراخ را بگيرد . اگر كسي را ميديد مي دانست او هم براي نماز شب بيدار شده و سعي مي كردند خود را به نديدن بزنند و اگر هم مجبور مي شدند به هم سلام می کردند .آن وقت ارميا مي گفت : ((‌ وقتي خوابيدي خواب ما را هم ببين .))

آن يكي هم در جواب مي گفت : (( محتاجيم.))

ارميا آرام از تخت پايين آمد . در وضو گرفتن بي صدا وارد بود .جورابش را در كاسه ي دستشويي گذاشت و وضو گرفت . در جبهه بيرون سنگر ، گودالي كنده بود و در آن نماز شب مي خواند تا ياد قبر هم بيفتد . در بين نماز وقتي به اولين سجده اش رسيد گريه اش گرفت . نه مثل گريه هاي جبهه كه مطبوع باشد و آدم را سبك كند . در جبهه گريه ها عشقي بودند و در خانه عقلي . وقتي در سجده خواست طبق عادت بگويد : (( اللهم الرزقنا توفيق الشهاده في سبيلك)) قلبش ايستاده بود . ديگر هيچ اميدي براي شهادت نمانده بود . دعا فاصله اي عجيب با محل اجابت گرفته بود . معلوم نبود از فردا شب در سجده ها چه بايد بگويد .

- اين جا انگار نه انگار جنگ شده .

ده دقيقه مانده به اذان وقتي نماز شب تمام شد ،‌روي تخت افتاد . اين كار هم طبق عادت بود . هميشه بچه هايي كه نماز شب مي خواندند . قبل از اذان صبح مي آمدند و خود را به خواب مي زدند . تا مثل بقيه موقع اذان ، همه با هم بلند شوند . تازه روي تخت آرام گرفته بود كه متوجه اشتباهش شد . اين جا ديگر كسي نبود كه حتا اگر مي خواست ،‌معني ريايش را بفهمد و اين چيز دردناكي بود . بعد از نماز صبح كاري نداشت . با مزخرف ترين روحيه ي عمرش به رخت خواب رفت .

روز ها با سرعت و با همين ابتذال مي گذشتند . شهين نمي دانست در ذهن ارميا چه مي گذرد . خودش هم از سوال هاي تكراري خسته شده بود .پسر بچه اي بود كه مي توانست معصوميت كودكانه اي را در زير صورت مردانه اش پيدا كند. ارميا انگار از دنيايي ديگر بود . نه او نه معمر جرات نداشتند بگويند از خانه خارج شود . در اين چند هفته اي كه ارميا آمده بود فقط يكي از كتاب هاي دانش گاهی اش را براي مطالعه از قفسه بيرون آورده بود

((‌روش هاي نوين پل سازي. يك مهندس جوان براي ساختن پل  ...))

ارميا به حال همه ي مهندسان جوان تاسف مي خورد . آن ها براي پل زدن روي تمدن بشري نياز به دانستن خيلي چيز ها داشتند .

((براي محاسبه ي خستگي بايد بتوانيد بار گسترده ي مرده اي را كه قابليت تكرار دارد محاسبه كنيد ...))

مثل پيرمردي كه به ساده انديشي جوان ها تاسف بخورد سري تكان داد

- پل ها خسته نباشيد ! عمرتان دراز باد .

آرام ورق مي زد .

((نوسان علمي براي پل بايد در حدود پانزده تا بيست برابر نوسان طبيعي باشد . مثال معروف شكستن پل سانفرانسيسكو در آمريكا(شكل 166) را براي ذكر اهميت ...))

گريه اش گرفته بود . لب ها بي توجه به چشم ها كشيده مي شد ،‌چيزي شبيه خنده

- خوب سرباز ها بايد پل را خراب كنند ديگر .

مي خنديد گريه مي كرد . مثل ديوانه ها دور خودش مي چرخيد . ادامه مطلب را ملاحظه فرماييد  ...

آرشیو:

قسمت یکم تا دوازدهم

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

... گاهي نگفته قرعه به نام تو مي شود ...


تذكر ۱ : رفقا مواظب افكارتون باشيد اعمالتون ميشه...

زيارات : کربلا ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر، ما می آییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آن گاه روانه دیار قدس شویم .

 کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان جنگ  شهید  داستانهای جنگ    خاطرات جنگ     جبهه  خاطرات رزمندگان   خاطرات جبهه  شفاعت  مرا بسپار در یادت

ادامه نوشته

ارمیا(13)my ermia

بسم الله ...

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)

س ن 1 (سر در نوشت) : مكه براي شما ، فكه براي من ، بالی نمی خواهم . این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند...شهید آوینی

س ن 2  (سر در نوشت) : یاد باد آن روزگاران یاد باد کلیک کنید اینجا

خلاصه ی قسمتهای قبل : ارمیا معمر از کسانی که منزلشان در بالای شهر تهران است ولی برای ثبت نام جبهه به پایین شهر می رود و در آن جا با مصطفی آشنا می شود مصطفی جلو چشمان ارمیا شهید می شود اما به خاطر وابستگی زیاد ارمیا حالش دائم دگرگون است دکتری که اتفاقا همسایه ی ارمیا است اما چون ارتباطی با هم نداشته اند همدیگر را نمیشناسند برای انجام خدمت وظیفه به جبهه فراخوانده میشود . ارمیا را به خاطر حال روحیش پیش دکتر می برند و دکتر عجیب دل بسته ی ارمیا می شود . دکتر در جبهه به خاطر شرایط متحول میشود و در خواست انتقال به خط مقدم میکند آنجا جانباز می شود ... جنگ تمام شده است و نیروها باید برگردند پدر ارمیا ماشین رنوی سفید ارمیا را بر میدارد و راهی می شود تا ارمیا را برگرداند. در راه که با ارمیا بر میگردند پدر متوجه میشود که ارمیا در همین مدت کوتاهی که در جبهه بوده ، با قبلش تفاوت خیلی زیادی كرده .  بين راه در یک رستوران نگه میدارند وقت غذا صاحب رستوران  حرفی میزند که ارمیا حالش عوض میشود و مثل موجی ها حالش را جا می آورد. پدر فهمیده که این ارمیا آن ارمیا نیست... پیش نهاد می کنم این داستان را از دست ندهید

قسمت سیزدهم  - صدای بوق ماشین ارمیا را به خود آورد . پلک ها به ارامی باز شدند . ارمیا از نور کمی که بود سنگ های سفید خانه را شناخت . همه چیز در کوچه مرتب و منظم بود حتی درخت های چنار . اگر درست در امتداد دو درخت می ایستادی از ابتدا تا انتهای کوچه همه در یک مسیر بودند . درست مثل سرباز صفر های تازه وارد ارتشی . ارمیا کفرش درآمده بود همه چیز سالم بود .حتی یک شاخه ی سوخته هم وجود نداشت . دریغ از یک تویوتا لندکروز که کج پارک شده باشد . دریغ از یک اهن قراضه ی سوخته ی تی ۷۲ که دود سیاه از آن بلند شود . دریغ حتا از یک سرباز صفر ارتشی که فرمانده شان فریاد بزند : (( به ستون ِ يك )) و همه مثل درخت هاي چنار پشت سر هم بايستند . حتي سبزي لباس نوي سرباز صفر هاي تازه وارد از سبزي چنار ها زيبا تر بود .

-اين جا انگار نه انگار كه جنگ شده .

در عقب رنو باز شد . شهين رو به معمر كرد و گفت : (( معمر مثل اين كه ارمياي من خوابيده .))

و معمر همين طور كه آرام جامه دانش را به داخل خانه ميبرد سري تكان داد و گفت :‌(( بيداري اش را نديدي.))  ...  ادامه مطلب را ملاحظه فرماييد ...

آرشیو:

قسمت یکم تا دوازدهم

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

 کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان جنگ  شهید  داستانهای جنگ    خاطرات جنگ     جبهه  خاطرات رزمندگان   خاطرات جبهه  شفاعت  مرا بسپار در یادت

ادامه نوشته

ارمیا(12)my ermia

بسم الله ...

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)

س ن 1 (سر در نوشت) : مكه براي شما ، فكه براي من ، بالی نمی خواهم . این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند...شهید آوینی

س ن 2  (سر در نوشت) : الهي ، نماينده ات فرمود: " القلب حرم الله" ، حرمت را حفظ بفرما....... الهي نامه، علامه حسن زاده آملي

خلاصه ی قسمتهای قبل : ارمیا معمر از کسانی که منزلشان در بالای شهر تهران است ولی برای ثبت نام جبهه به پایین شهر می رود و در آن جا با مصطفی آشنا می شود مصطفی جلو چشمان ارمیا شهید می شود اما به خاطر وابستگی زیاد ارمیا حالش دائم دگرگون است دکتری که اتفاقا همسایه ی ارمیا است اما چون ارتباطی با هم نداشته اند همدیگر را نمیشناسند برای انجام خدمت وظیفه به جبهه فراخوانده میشود . ارمیا را به خاطر حال روحیش پیش دکتر می برند و دکتر عجیب دل بسته ی ارمیا می شود . دکتر در جبهه به خاطر شرایط متحول میشود و در خواست انتقال به خط مقدم میکند آنجا جانباز می شود ... جنگ تمام شده است و نیروها باید برگردند پدر ارمیا ماشین رنوی سفید ارمیا را بر میدارد و راهی می شود تا ارمیا را برگرداند. در راه که با ارمیا بر میگردند پدر متوجه میشود که ارمیا در همین مدت کوتاهی که در جبهه بوده ، با قبلش تفاوت خیلی زیادی کرده ... پیش نهاد می کنم این داستان را از دست ندهید

قسمت دوازدهم  - رستوراني بين راه ساخته بودند كه اندكي كسل كنندگي جاده را بر هم ميزد . با اشاره ي ارميا رستوران انتخاب شد . وقتي پياده شدند انگار تمام مسير وزنه اي شد به بدنشان و روي كمرشان قرار گرفت . ابتدا لنگان لنگان و سپس استوار به سوي رستوران گام برداشتند .  در توري رستوران را احتمالا براي اين گذاشته بودند كه مگس ها بيرون نيايند .مگس ها از اجزاي اصلي اكو سيستم جنوب هستند ( پيام بازرگاني : آخ رفقا يه دفعه يادم اومد از راهيان نور،  بوي جنوب داره مياد . خيلي نزديكه ، تا حالا سه جا گفتند برم باهاشون نتونستم و نشده . برام دعا كنين شهدا ما رو هم بطلبن ...) با وز وز هاي كر كننده و كثيفيِ چندش آوري كه به مرور زمان عادي ميشوند ؛ تكامل انسانها در برخورد با مگس . نگاه هاي عميق مشتريان به اين دو نفر جالب بود . قيافه ي پدر به آن جا نمي خورد . نگاه ها به موها و ريش هاي بلند ارميا هم نبود . بل كه نگاه ها به پيوند عجيب مردي ميان سال با موهاي جو گندمي شانه شده و جواني كم سن و سال با موهاي بلند ، غرق شده بود . مرد ميان سال يك كراوات كم داشت و جوان كم سن و سال چفيه اش را در سنگر جا گذاشته بود . خيلي نشستند  مثل رستوران هاي تهران تا صاحب كافه ي بين راه بيايد . صاحب كافه هم هر چه نگاه كرد تا بيايند و غذا را سفارش دهند به جايي نرسيد . دست آخر صاحب كافه خسته شد و به طرف ميز پدر و پسر راه افتاد . دستي به صورت چرب و خيس از عرقش كشيد و خنديد .

- داداش ،‌ هنوز يك ماه نشده كه اين خراب شده را راه انداختيم . يك ماه پيش اين جا همه چي تو منو داشتيم : موشك ، هواپيما ،‌راكت ، البته همه اش مال اين پمپ بنزين خراب شده بود . اما سرت را درد نياورم كباب داريم و ديزي ... اين دور و بر ها هم عزيز ، چيزي گيرت نمي آيد . جز يك بيابان خراب شده كه حتا به درد عراقي ها هم نخورد .

و بعد پوزخندي زد و گفت : (( اگر می خواستند می گرفتند ! ))

اما نگاه خشم ناک ارمیا او را از ادامه ی صحبت باز داشت .ادامه مطلب را ملاحظه فرماييد...

آرشیو:

قسمت یکم تا یازدهم

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

 کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان جنگ  شهید  داستانهای جنگ    خاطرات جنگ     جبهه  خاطرات رزمندگان   خاطرات جبهه  شفاعت  مرا بسپار در یادت

ادامه نوشته

ارمیا(11)my ermia

بسم الله  گیف  بسم الله برای وبلاگ   بسم الله با خطی زیبا  بسم الله
  الرحمن الرحیم

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)

پست قبلي را هم ملاحظه بفرماييد  مطالب فتنه رو اگه پیگیری نکردید همراه بشید

س ن (سر در نوشتت) :هفت صفر بنا به روایتی شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام هستش که خدمتتون تسلیت عرض میکنم کلیک کنید اینجا دانلود مداحی امام مجتبی

س ن (سر در نوشت) : مكه براي شما ، فكه براي من ، بالی نمی خواهم . این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند...شهید آوینی

خلاصه ی قسمتهای قبل : ارمیا معمر از کسانی که منزلشان در بالای شهر تهران است ولی برای ثبت نام جبهه به پایین شهر می رود و در آن جا با مصطفی آشنا می شود مصطفی جلو چشمان ارمیا شهید می شود اما به خاطر وابستگی زیاد ارمیا حالش دائم دگرگون است دکتری که اتفاقا همسایه ی ارمیا است اما چون ارتباطی با هم نداشته اند همدیگر را نمیشناسند برای انجام خدمت وظیفه به جبهه فراخوانده میشود . ارمیا را به خاطر حال روحیش پیش دکتر می برند و دکتر عجیب دل بسته ی ارمیا می شود . دکتر در جبهه به خاطر شرایط متحول میشود و در خواست انتقال به خط مقدم میکند آنجا جانباز می شود ... جنگ تمام شده است و نیروها باید برگردند پدر ارمیا ماشین رنوی سفید ارمیا را بر میدارد و راهی می شود تا ارمیا را برگرداند پیش نهاد می کنم این داستان را از دست ندهید

قسمت یازدهم  -الله اکبر . بسم الله الرحمن الرحیم
نگاه ارمیا به مهری که دیگر سیاه شده بود افتاد . حدود شش ماه است روی آن نماز می خواند. یاد سربازی افتاد که دو روز پیش به خاطر علاقه اش به ارمیا خواست که مهر را به او بدهد
-ارمیا مهرت خیلی خوش بوست می دهی اش به من؟
-نه مگر کسی وسایل شخصی اش را به کسی می دهد؟
سرباز ناراحت و گرفته از در بيرون رفت . ارميا هم مهر را برداشت و با آن شروع به بازي كرد . مهري كه ديگر سياه شده بود.
ارميا متوجه شد خيلي از نمازش دور افتاده است . نمازش را شكست . انحراف فكرش او را تا مصطفي جلو برد و ناگهان از جا پريد. به سرعت به بيرون سنگر خيز برداشت . پا برهنه بود ، كف پايش را سنگ ها خون انداختند . اما ارميا حس نكرد.بين حلقه ي سربازان سرباز سيه چرده را پيدا كرد و به پايش افتاد و دستش را بوسيد . سرباز خود را عقب كشيد . مهر را در دست سرباز گذاشت ، ساعتش را در آورد و به سرباز داد . سرباز ها از شدت تعجب خشكشان زده بود . سرباز سيه چرده در حين دور شدن مبهوت ارميا را نگاه مي كرد  ارميا فرياد مي زد و مي دويد .
- خدايا من را ببخش.خاك چقدر مغروري ؟ تو هيچ چيزي نيستي . وسايل شخصي ؟!مرگ بر آن شخصي كه من باشم.مصطفي وسايل شخصي نداشت براي همين ازش هيچ چيز نماند . آن وقت من به يك مهر كه روي آن شش ماه نماز مي خواندم جوري دل بسته ام كه دل آن بي چاره را مي شكنم .آن مهر نبود ، بت بود .خدا براي اين مصطفا را برد كه به چيزي جز خدا علاقه نداشت . دلش آزاد بود اما من هنوز رنوي سفيد يادم هست . خانه ... سجاده ...
چند لحظه بعد از سنگر دود بيرون مي آمد ...ادامه مطلب را ملاحظه فرماييد...

 

آرشیو:

قسمت یکم تا یازدهم

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

 کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان جنگ  شهید  داستانهای جنگ    خاطرات جنگ     جبهه  خاطرات رزمندگان   خاطرات جبهه  شفاعت  مرا بسپار در یادت

ادامه نوشته

ارمیا(10)my ermia

بسم الله  گیف  بسم الله برای وبلاگ   بسم الله با خطی زیبا  بسم الله
  الرحمن الرحیم

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)

پ ن (سر در پست) : مكه براي شما ، فكه براي من ، بالی نمی خواهم . این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند...شهید آوینی

پ ن (سر در پست) :  ای شقایق های آتش گرفته ، دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد. آیا آنروز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید شهید آوینی

پ ن (سر در پست) :انشام دوباره بيست باباي گلم!/موضوع:( كسي كه نيست)باباي گلم/ديشب زن همسايه به من گفت :يتيم/معناي يتيم چيست ؟ باباي گلم

پ ن (سر در پست) :مهربانی و مهر ورزیدن را از گل بیاموزید,زیرا حتی ته کفشی را که لگد مالش میکند,خوشبو میکند.

قسمت دهم  دیوار های سنگی سفید از شعار نویسی محفوظ مانده بودند . چطور از چشم حزب الله دور مانده بود معلوم نبود.کسی آنها را که شعار می نوشتند نمی شناخت .و نباید هم می شناخت . چرا که حزب الله علی القاعده در جبهه بود و جداً ، حزب الله ، شمال شهر در شرايط جنگي به درد شعار نويسي مي خورد.
خانه شان در شمال شهر تهران بود . سر در خانه ي پدر ارميا هلالي شكل بود . استخري داخل خانه بود كه خيلي وقت بود آب نداشت . در اين هفت هشت ماه كه ارميا نبود پدر و مادر فرقي نكرده بودند . اما چيزي مثل بو ، مثل هوا ، مثل فضا ، در خانه تغيير كرده بود .همه دلشان براي ارميا تنگ شده بود . حتي همسايه ها .
آن چه كه مثل بو ، مثل هوا يا فضا بود از زمان قطع نامه به حالت بحراني در آمده بود . آن روزي كه جواني با لباس سبز بسيج ، كه مامان شهين (ارميا مادرش را اين جور صدا مي كرد) او را اصلا شبيه ارميا نمي دانست به خانه ي آن ها آمد ، مجبور شد براي سالم بودن ارميا قسم بخورد و شهادت مصطفا را تسليت بگويد . نامه هاي ارميا كه دوخطي بودند و دير مي آمدند نمي توانست نگراني خانواده را بر طرف كند
نامه ها با كمترين حروف بيشترين معاني را مي رساندند
...ادامه مطلب را ملاحظه فرماييد...

آرشیو:

قسمت یکم تا دهم

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

 کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان جنگ  شهید  داستانهای جنگ    خاطرات جنگ     جبهه  خاطرات رزمندگان   خاطرات جبهه  شفاعت  مرا بسپار در یادت
ادامه نوشته

ارمیا(9)my ermia

بسم الله  گیف  بسم الله برای وبلاگ   بسم الله با خطی زیبا  بسم الله
  الرحمن الرحیم

پ ن (روی سر در پست): امروز ۲۳ ذی القعده است روز زیارتی مخصوص آقا امام رضا علیه السلام
هر جا هستی دستتو بزار رو قلبت با احترام رو به مشهد بایست یه سلام خدمت ولی نعمتمون از همه ی مشهدیا هم التماس دعای مخصوص .برا ما هم نایب الزیاره باشین و سلام ما رو از نزدیک خدمت آقامون برسونین اگه زحمتی نبود دو رکعت نماز هم ...
دست روی قلبم می گذارم : السلام علیک یا امام الرئوف یا علی بن موسی الرضا علیه السلام

پ ن ۲ : به پاس حضور پرشورتان و استقبال بي نظيرتان و حلقه ي بي مانندتان گرد وجود خورشيد گونه ي رهبر عزيز تر از جان : مردم عزيز قم ما هم سپاسگذارتانيم دشمن را هراسان و متعجب كرديد با ين كارتان خداوند بركات روز افزون خود را نصيبتان كند
""دفتر مقام معظم رهبری با سپاس بی پایان به درگاه احدیت، تشکر صمیمانه و عمیق ایشان را از مراجع عظام، علمای اعلام، طلاب عزیز و همه قشرهای مردم خونگرم، انقلابی و بصیر قم اعلام می دارد و از پروردگار کریم عزت و عظمت روزافزون قم و اعتلای بیشتر حوزه مبارک و تاریخ ساز این شهر مقدس را مسئلت می نماید""

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)

قسمت نهم  سه تايي مي خنديدند و جلو مي رفتند از دشت به نخلستان رسيدند نخلهاي سوخته اكثرا ميوه نداشتند آنهايي هم كه ميوه داشتند را بچه ها قبلا كال كنده بودند
-من هميشه با خودم فكر مي كنم عراقي ها چه جور مي خواستند از داخل اين نخلها رد بشوند آخر اينجا كه راه ماشين رو نداشته ؟!
-آن هم با چه ماشين هايي مصطفا هم چين بچه ها زدند كه معلوم نيست تانك بوده يا نفربر
-چرا معلوم نيست؟تا وقتي كه سالم بودند كه اسم داشتند الان هم اسم همه شان يكي مي شود.
-اسمشان چخ مي شود آقا سهراب؟
-مي شود خوز!
-خوز؟!خوز ديگر چيست؟
-ما را گرفتي؟خوز؟!
-شما تحصيل كرده ايد ،بايد بدانيديعني چي . ببينيد آقايان چرا به اين جا مي گويند نخلستان؟
-خوب براي اينكه توش نخل است ديگر
-بارك الله .قربان آدم چيز فهم .خوب چرا به اين استان مي گويند خوزستان؟براي اين كه توش پر از خوز است ديگر! حالا فهميديد ؟!اين هم دليلش.
-خوب دمت گرم .حالا بگو چرا دويست سال قبل كه اين جا جنگ نبوده مي گفتند خوزستان؟
-خوب ديگر اين را شما كه تحصيل كرده ايد بايد بگوييد آقا مصطفاما ديگر اين ها را نمي دانيم...شايد هم امداد هاي غيبي باشد.
سه تايي خنديدند.سهراب به خاطر هيكل چاقش يكي دوقدم از آنها عقب بود.بعد از نخلستان دشت بود كه خاكريز ها مشخص بوند . در دشت مقصد مثل سراب است .مي پنداشتند تا چند دقيقه ديگر مي رسند اما خاكريز ها هنوز سر جايشان بودند و هر چه مي رفتند نميرسيدند.
-اگر من خدا نكرده شهيد شوم بايد تمام اين راه من را كول كنيد ، برگردانيد.
-خدا نكند.ان شاءالله يكي ديگر كه سبك تر باشد شهيد شهيد بشود .
-مصطفا خيلي زرنگي اين را مي گويي براي اينكه خودت از همه سبك تري . اما درازي و بدبار .برعكس من از همه تان خوش بار ترم.
-بس است ديگر حالا ما يك چيزي گفتيم .ديگر همه مي خواهند شهيد بشوند هشت سال فرصت داشتيد به سن و سال و سابقه هم باشد من جلوترم
-اما الان اسارت هم بد نيست .تا ما برسيم آن جا جنگ تمام شده .صدام جان ما را براي تبليغات مي فرستد كربلا ،بعد مي فرستد ايران.
-نه اين ارميا شهيد بشو نيست ..
.ادامه مطلب را ملاحظه فرماييد...

آرشیو:

قسمت ۱   قسمت 2   قسمت 3   قسمت ۴  قسمت ۵   قسمت 6  قسمت ۷  قسمت ۸

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

 کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان جنگ  شهید  داستانهای جنگ    خاطرات جنگ     جبهه  خاطرات رزمندگان   خاطرات جبهه  شفاعت  مرا بسپار در یادت
ادامه نوشته

ارمیا(8)my ermia

بسم الله  گیف  بسم الله برای وبلاگ   بسم الله با خطی زیبا  بسم الله
  الرحمن الرحیم

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)

قسمت هشتم ارمیا در سنگر نشسته بود و احساس سبکی می کرد همیشه بعد از آمدن از حسینیه همین احساس را داشت همه ی حرف هایش را زده بود...
-کار به جایی رسیده که ما برای مصطفا دعا کنیم .او باید برای ما دعا کند نه ما برای او. جای مصطفا چقدر خالی بود
کاش خدا می گذاشت هر چند وقت یک بار حدالقل برای شرکت تو مراسم مرخصی بیایند
سعی می کرد قیافه ی مصطفا را در ذهنش بسازد.سر مصطفا را روی دستش می دید . مصطفا آرام به او گفت : (( ارمیا ))
-چرا تو یک جای به این بزرگی خم پاره باید صاف بیاید توی سنگر ما . تازه آن هم بعد از قبول قطعنامه ...
ارمیا می پنداشت آخرین شهید جنگ مصطفا ست هر چند همان روز چند خم پاره ی دیگر هم توی منطقه افتاد و چند نفر دیگر هم شهید شدند .اما ارمیا در خیال می پنداشت مصطفا آخرین شهید جنگ است.
-مصطفا حالا می فهمم چرا توی عملیات آخر عراقی ها با این که من به آنها نزدیک بودم من را نمی کشتند
سعی می کرد خاطرات عملیات آخر را در ذهنش بسازد
***
اعضای گردان آماده بودند تا نماز عصر را قامت ببندند . فرمانده از صف دوم بلند شد .از امام جماعت اجازه گرفت سه نفر از بچه ها که در صف اخر بودند و همیشه در هر حالی دست از مزاح بر نمی داشتند با دست فرمانده را نشان دادند . محسن و احمد و سهراب . سهراب بلند شد و در حالی که می خندید گفت :(( خیر است ان شاءالله . مبارک باشد آقای مهندس))
-اولا مهندس بابات بوده .ثانیا چی خیر است
-حالا شما به پدر من چه کار داری جناب فرمان ده ؟
-اولا من به پدرت کاری ندارم گفتم بابات . ثانیا جناب فرما ن ده هم بابات بوده .
- ولله ما بابامان فرمان دهِ مادرمان است.
همه خنديدند
- حالا كه اين جور شد ، من فرمان ده ِ تو يكي هستم!
-باشد خيالي نيست من هم اسم بچه ي اولم را مي گذارم مهندس.
همه  گردان بلند بلند مي خنديدند . ارميا با دو دست صورتش را پوشانده بود و قهقهه مي زد . مصطفا سرش را به شانه ارميا تكيه داده بود و مي خنديد. طلبه ي جوان هم آرام شانه هايش مي لرزيد .برگشت و همان طور كه مي خنديد يك نگاهي به سهراب انداخت و رو به فرمانده گفت : (( بفرماييد . صحبتتان را بفرماييد.))
اگر این ها بگذارند.بسم الله الرحمن الرحیم . یک دقیقه تحمل کنید الان خدمتتون عرض می کنم . خبر رسيده که عراقی ها یک سری تحرک درمرز داشته اند هر چند عراق قطعنامه را قبول کرده . احتمال حمله خیلی کم است .اما باید مراقب بود....
سه تا دوست با شنیدن اسم عملیات صلوات فرستادند و بقیه هم با آنها صلوات فرستادند
-این عملیات اسمش دفاع سراسری است ما تقاضای نیرو نکرده ایم .اما اگر عراق حمله کرد باید تامي توانيم سعی کنیم اسیر بگیریم چون اگر جنگ تمام بشود ما به اسیر خیلی نیاز داریم  . ان شاء الله غروب می رویم پاسگاه زید و از آن جا سه تا سه تا تقسیم می شویم
سه نفر با هم يه چيزايي گفتند و خنديدند
-نه ، حواسم هست نمي گذارم شما سه نفر با هم باشيد
***

غروب بچه ها از کنار پاسگاه زید سوار ماشینهای ارتشی شدند.
در بعضی جاها می ایستاد و با اشاره ی فرمانده چند نفر پیاده می شدند. سر یک پیچ نگه داشت
-آقا مصطفا ،آقا ارميا و سهراب خان ! اين جا پياده شويد .آقا ياد داشت كن دو تا ساده ...
-يك دانه هم خشخاشي.
-دو تا ساده يكي هم آرپي جي زن .اگه خبري شد جاي شما ناجور است زود خودتان را برسانيد به جاده و بگوييد برايتان كمك بفرستند .سهراب تو هم شلوغ نكني ها !
-چشم آقا معلم .
سهراب هيكل چاقش را از ماشين به زمين انداخت آر پي جي را برداشت و به مصطفا و ارميا نگاهي كه منتظر او بودند نگاهي انداخت
-چيه ؟آمديم ديگر !
-ما كه چيزي نگفتيم .
-نه تو را خدا . يك چيزي هم بگوييد.
سه تايي مي خنديدند و جلو مي رفتند .....ادامه دارد...

آرشیو:

قسمت ۱   قسمت 2   قسمت 3   قسمت ۴  قسمت ۵   قسمت 6  قسمت ۷

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

 کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان جنگ  شهید  داستانهای جنگ    خاطرات جنگ     جبهه  خاطرات رزمندگان   خاطرات جبهه  شفاعت  مرا بسپار در یادت

ارمیا(7)my ermia

بسم الله  گیف  بسم الله برای وبلاگ   بسم الله با خطی زیبا  بسم الله
  الرحمن الرحیم

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)

قسمت هفتم  ناگهان ارميا كه نيم تنه ي بالايش محيط دايره را مي پيمود شروع كرد...
-يا مهدي،عجل علي ظهورك.بيا.ظهور كن.زود تر بيا .نه نيا .كجا مي آيي؟كسي منتظر ظهورت هست؟اگر يك قوطي كنسرو به ما كم تر بدهند ،ظهور تو را كه هيچ ، خدا را هم فراموش مي كنيم ،چه كسي منتظر ظهورت است؟كي؟چرا بي خودي داد مي زنيم؟
همه آن قدر بلند داد مي زدند كه كسي صداي مداح را نشنيد كه آرام گفت : ((شما كه خودتان مداح داشتيد، ما را براي چه آورديد توي اين خاك و خل ؟))
ارميا ادامه مي داد : ((آقا كجا مي آيي ؟ مي آيي مصطفا را از قبر در بياوري؟ نه نيا، او از من خسته شده بود،نيا اگر آدم بوديم ،آقا نيا، بيايي گردنم را مي زني ولي بيا زجرش كم تر است. اين جوري دارم زجر كش مي شوم.))
مداح از جا بلند شد .از حسينيه بيرون آمد هيچ كس هم متوجه بيرون رفتن او نشد.
در تاريكي حسينيه بچه ها از گريه به خود مي پيچيدند.همه مي دانستند كه اين شايد آخرين باري باشد كه مي توانند از ته دل گريه كنند.همه ارزش نفسهاي هم را مي دانستند .كسي نميدانست اين جمع تكرار مي شود يا نه .باهوش تر ها فهميده بودن كه آخرين باري است كه انسان هاي يك دل يك جا جمع مي شوند.فردا آنها كه عوض نمي شدند ، در تلاش براي معاش بودند. و آن ها كه عوض مي شدند ، عوض مي شدند .چه كسي مي فهميد سربند((يا زهرا)) يعني چه؟چه كسي مي فهميد نوجوان چهارده ساله اي كه پشت پيراهنش مي نويسد((مي رويم تا انتقام سيلي مادرمان را بگيريم))چه مي خواهد بگويد ؟مادر ي كه اهل هزار و چهارصد سال پيش بود و فرزندش امروز براي انتقام به پا خاسته بود. اين حرفها را هيچ كس نمي فهميد. حتي اگر سال ها مداح بوده باشد.
مداح از جا بلند شد از حسينيه بيرون آمد .با خودش مي گفت :
-اين ها يك ديوانه مثل خودشان ، مثل همان ريشو به دردشان مي خورد. ما را  بي خودي كشاندند اين جا.
مداح قدم ميزد و فكر مي كردهميشه بعد از مجلس كلي التماس دعا داشت از طرف كساني كه دور و برش را مي گرفتند و با يك دستش هم پول هاي داخل جيب قبايش را بر آورد مي كرد ... ولي حالا داشت فكر مي كرد
-اما چه جور گريه مي كردند. من تا حالا اين جورش را نديده بودم يارو جوري مي زد توي سرش كه انگار مي خواست خودش را بكشد. مثل من نبود كه بزند توي پيشاني اش تا صدا كند الكي هم هق هق نمي كردند اشك گلوله گلوله از چشمشان مي ريخت .خدايا من را ببخش . از كجا معلوم همان ديوانه از من كه سال ها ذكر مصيبت كرده ام اوضاعش به تر نباشد ؟ برا اين كه روضه نمي خواند و مردم گريه مي كردند او چيزي داشت كه من نداشتم يك عمر الكي اشك مردم را گرفتيم ...يك عمر فقط پياز بوديم!
مداح براي اولين بار براي خودش روضه مي خواند و بعد از ده پانزده سال از ته دل گريه مي كرد. حالا دو صدا سكوت شب را به هم مي زد.گريه ي مداح و گريه ي حسينيه
داخل حسينيه ارميا هنوز مي گفت و بچه ها ضجه مي زدند .
-آقا ...همه ي خوب ها و يارانت و سربازانت رفتند .آقا مي خواهند ما را از اين جا ببرند . كجا مي توانيم برويم؟من بايد نعشم همين جا بماند . خون و پوست و گوشتمان مال اين جاست. اقا خاك جنوب مثل آب است .من توش خفه شدم...
ادامه دارد...

آرشیو:

قسمت ۱   قسمت 2   قسمت 3   قسمت ۴  قسمت ۵   قسمت 6

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

 کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان جنگ  شهید  داستانهای جنگ    خاطرات جنگ     جبهه  خاطرات رزمندگان   خاطرات جبهه  شفاعت  مرا بسپار در یادت

ارمیا(6)my ermia

بسم الله  گیف  بسم الله برای وبلاگ   بسم الله با خطی زیبا  بسم الله
  الرحمن الرحیم

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)

قسمت ششم نامه اي كه رئيس بيمارستان اهواز نوشت هيچ وقت ارسال نشد دو هفته بعد عراق قطعنامه را پذيرفت...
جبهه حال و هواي ديگري پيدا كرد ارميا اسلحه اش را تحويل داد و به سنگر سابق خود پناه برد همانجا كه مصطفا شهيد شده بود
همه بي هدف شده بودند هر دوتايي كه به هم مي رسيدند هم ديگر را بغل مي كردند و مي گريستند و با همان حالت غم گين از هم جدا مي شدند. جبهه بدون صداي تير و خم پاره به يك خاطره ي حجم دار تبديل شده بود حرف حرفِ خاطرات بود و به قول خودشان كم سعادتي ها...
-روز عمليات آخري يادت هست يك خمپاره آمد سرم را دزديدم داخل جيپ برگشتم به محسن بگويم به خير گذشت ديدم سرش افتاده روي صندلي...
-اگر من بگويم باورتان نميشود. من توي به داري بودم فكر كنم 2ساعت به آتش بس بود ديدم يك يارو آمد گفت من دكترم آمد كمك خيلي هم زحمت ميكشيد ساعت آخر بود كه آن خم پاره خورد توي سوله ي به داري و پاي يارو قطع شد .بعدا فهميدم نيروي بيمارستان اهواز بوده .اما خوب سعادت داشت ديگر دو ساعت به آتش بس آمد يك پايش را داد و رفت ...ان وقت ما پنج سال است كه اينجاييم و ...
- مصطفا يادتان هست؟چه بچه ي باحالي بود حالا هم آن پسره هم سنگرش ...رفته تو لك از سنگر بيرون نمي آيد آن هم سنگر درب و داغان.اسمش چي بود ؟مثل خودش عجيب و غريب ...
-ارميا
-هان ارميا ! كم حرف هم هست.
-اِ حلال زاده است.
ارميا از سنگر بيرون آمد. از دور به او سلام كردند آمد و جواب داد... ((آقا ارميا تو فكر چي هستي؟))
ارميا لبخندي زد و برگشت... سهميه ي غذايش را از پيرمرد گرفت پيرمرد گفت : ((ارميا كي بر مي گردي خانه؟ بايد برويم شهر.))
-برويم شهر؟شهر كجاست؟ من كه تا بيرونم نكنند نميروم.
-راستي نوشيدني هم داريم
-نوشيدني؟نوشيدني! من نصفه ي ديگر جام زهر را ميخواهم. نوشيدني خوبي است .امام هم از آن خورده وتبرك است ...
ارميا روي سجاده مي نشست و زار مي زد مصطفا را با لخته هاي خون صورتش راحت به ياد مي آورد كه چه زيبا تر بود.ارميا به خاك سنگر نگاه مي كرد. خاك هاي جنوب بعضي وقتها شبيه آب مي شود . مثل آب ، وقتي تصويري را بسيار رويايي تر منعكس ميكنند.
سرباز ارميا را به حسينيه دعوت كرد جبهه با حسينيه ارتباط زيادي داشت .شبهاي عمليات شب هاي بعد عمليات و ...
بعد از نمازي كه به امامت ارميا برگزار شد فرمان ده جلو رفت و گفت : (( جبهه ها بايد تخليه شوند .به ما ديگر سهميه ي غذا تعلق نمي گيرد ما به تهران بر ميگرديم ، رسمي ها به حوزه ي خودشان و ...))
-به همين ساده گي ؟ اين خاك را ول كنيم و برويم؟ قبر نشان دار مفقود ها ،مسلخ شهيد ها، يادگار اسير ها را ول كنيم، كجا برويم؟برويم تهران تخمه بشكنيم برويم تهران به جاي كنسرو پيتزا بخوريم!...
ارميا مي گفت و فرمان ده و بچه ها و حتي روستايي هايي كه به تهران نيامده بودند محوِ او شده بودند .
مداح ، كه نه پاس دار بود و نه بسيجي و نه رزمنده ،بلند شد.
***
تا به حال گردان مداح نداشت هر كس صداي خوبي داشت و يك بار مداحي مي كرد شهيد مي شد و اين هميشگي بود . چه رازي بود؟؟ براي همين گردان هميشه بدون مداح مانده بود
***
ارميا مي گفت و همه گريه مي كردند ...و نه... ، زار می زدند

 مداح ، كه نه پاس دار بود و نه بسيجي و نه رزمنده ،بلند شد. با خود گفت : (( به اين هم ميگويند مجلسِ مداحي ؟پسره دارد اراجيف مي گويد و اين ها گريه مي كنند .حالا من بروم چكار ميكنند ...))
مداح داد مي زد عرق كرده بود اما صداي بچه ها كمتر  مي شد كه بيشتر نمي شد
ناگهان ارميا كه نيم تنه ي بالايش محيط دايره را مي پيمود شروع كرد...
ادامه دارد...

آرشیو:

قسمت ۱   قسمت 2   قسمت 3   قسمت ۴  قسمت ۵

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

 کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان جنگ  شهید  داستانهای جنگ    خاطرات جنگ     جبهه  خاطرات رزمندگان   خاطرات جبهه  شفاعت  مرا بسپار در یادت

ارمیا(5)my ermia

بسم الله  گیف  بسم الله برای وبلاگ   بسم الله با خطی زیبا  بسم الله
  الرحمن الرحیم

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)

قسمت پنجم  دکتر بی اختیار جلو پاي مرد بلند شد.قدي متوسط ريشهايي كه فاصله اي با موها نداشتند چشمهايي سياه لباني بسته كه قيافه اي خشن اما معصومانه به مرد ميدادانگار تمام خوبي هاي عالم را در چهره ي مرد ديده بود خوبي پدر ،نوازش مادر،محبت همسر و حتا معصوميت ساناز را ...
-بفرماييد بنشينيد
سر ارميا پايين آمد چشمانش با مكثي طولاني بسته شد.مثل يه تشكر بود ...به تنها كاغذ درون پرونده خيره شد ..
نام :ارميا معمر
سن :نوزده سال
مدت حضور در جبهه : شش ماه
ناراحتي كلي: جراحي تركش در كمر
شغل : دانش جو (دكتر بي اختيار از زير عينك نگاهي به ارميا كرد مي توانست دانشجو هم باشد)
توضحات :بيمار از هفته ي گذشته به ترين و شايد تنها دوستش در جبهه را جلو چشمش از دست داده بعد از دو روز دوستانش وجود تركش در كمر و خونريزي خفيف او را متوجه شدن اما خودش هيچ نگفته بودمعاينه شود احتمال موج گرفتگي و اندوه شديد يا افسردگي.
پزشك گردان ۲۴لشكر اميرالمومنين/دكتر معتمدي

 دكترپرونده را بست به ارميا نگاه كرد
-آقاي ارميا درست گفتم؟حال تان چه طور است؟
-اين وظيفه ي شماست كه بفرماييد حالم چه طور است و گر نه من همان جا هم گفتم نه بد نه خوب
-خوب شما دوستي را از دست داديد . خيلي به تان نزديك بود نه؟
-مصطفا! نه! اصلا به من نزديك نبود اگر نزديك بود كه من الان اينجا نبودم من هم شهيد شده بودم . مصطفا كجا و من كجا؟! او يك مرد بود بزرگ بود .البته من هم بزرگ ميشوم ...
-ببخشيد وسط حرفتان مي ايم اما خود اين بزرگ شدن خيلي خوب است ما به اين حالت اميدوار كننده ميگوييم...
-شما هم ببخشيد وسط حرفتان مي آيم من بزرگ مي شدم ، اما مثل ناخن . من را كند و رفت
دكتر بغضش را نيمه كاره خورد.
-پس بنويسيم شهيد خيلي هم به شما نزديك نبود.
-نه ننويسيد ! بنويسيد نزديك بود .خيلي هم نزديك بود .يك متر بيشتر فاصله نداشت .بنويسد سعادت نداشته .بنويسيد شانس نبوده . مساله يك مساله ساده احتمال نيست وگرنه هم او بايد مي رفت و هم من يك متر كه فاصله اي نيست .بنويسيد ارميا معمر آدم نيست .ناخن است .بايد گرفتش، بايد كوتاهش كرد بنويسيد هنوز هم آدم نشده و گرنه من كه تازه نمازم تمام شده بود بنويسيد...
-مي نويسم .مي نويسم همه اش را ...
 ارميا خيلي حرف زده بود این را از حرفهای دکتر فهمید .دستش را در جيبش برد انگشتانش با چيزي درون جيبش بازي مي كردند
-ببخشيد طبق وظيفه بايد يك نوار مغز از شما بگيرم اما دستگاه خراب است چون ...
-خوب نوار مغز هم خيلي لازم نيست من مشكل بينايي دارم يعني با بخش چشم پزشكي كار دارم
-با بخش چشم پزشكي! كارتان چيست؟!
ارميا دستش را از جيبش در آورد .
مي خواستم شماره اين را برايم تعيين كنند.
شيشه ي عينك مصطفا بود همان كه در تاريكي  پيدا كرده بود .با لكه ي قهوه اي از خون خشك شده ي مصطفا
دكتر شيشه را گرفت :(( اين شيشه مال يه آدم دوربين است با ديوپتري حدود...))
ارميا آرام تكرار ميكرد :((دوربين ،يك آدم دوربين))
بعد اشكش بود كه روي ريشهايش برق زد . گفت:
-خيلي دوربين بود جاهايي را مي ديد كه من نميديدم كمتر كسي آن جاها را مي ديد مطمئنم از داخل سنگر انتهاي بهشت را مي ديد ولي نه از آنهايي كه شير و عسل و حوري ها را ديد بزنند .مصطفا مي توانست طول وجودت را اندازه بگيرد. مي توانست بيايد داخل بدنت نه مثل راديولوزيست .مي توانست سنگ قلب را بشكند قلبت را دياليز مي كرد...
دكتر شيشه ي عينك را روي ميز گذاشت .صورتش را ميان دستهايش پنهان كرد . از اتاق بيرون رفت .ارميا آرام از اتاق بيرون آمد .سرباز وظيفه مبهوت كنار در ايستاده بود...(مجبورم يه مقداري ديگه اي از داستان رو تو ادامه ي مطلب بنويسم)

لطفا ادامه مطلب را ملاحظه بفرماييد(از دوستاني كه پيگير داستان بودند به خاطر طولاني شدن زمان نوشتن اين قسمت معذرت ميخوام سعي ميكنم تكرار نشه...)

آرشیو:

قسمت ۱   قسمت 2   قسمت 3   قسمت ۴

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

 کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان جنگ  شهید  داستانهای جنگ    خاطرات جنگ     جبهه  خاطرات رزمندگان   خاطرات جبهه  شفاعت  مرا بسپار در یادت
ادامه نوشته

ارمیا(4)my ermia

بسم الله  گیف  بسم الله برای وبلاگ   بسم الله با خطی زیبا  بسم الله
  الرحمن الرحیم

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)

قسمت چهارم دکتر حیدری دستی به ریش بزی اش کشید ،نه خیلی بلند و نه خیلی کوتاه مقبول مقبول  یک چهارم موهایش سفید شده بود اما نمیخواست باور کند . همیشه همینطور بود دکتر می دانست همانطور که بالای بالا بودن و یا پایین پایین بودن سخت است وسط وسط بودن هم سخت است از پشت میز بزرگش بلند شد و اتاق انتظار را با مریض های ریز و درشتش طی کرد. آرام به منشی گفت :
-وقت به هیچ کس نده . به این ها بگو دکتر احضار شده ...باید برود جبهه!
قیافه منشی در هم رفت دهانش باز شد و شگفتی را به ساده ترین شکل ممکن فریاد کرد . طبقه ی بالای مطب همه چیز به هم ریخته بود ساناز پشت در  قفل شده ی اتاق گریه می کرد خانم حیدری دو تا قرص آورد .تلفن ها شروع شده بود مهمان داشتند از دوستان دکتر بودن همه غم گین 
-حیدری من برایت هر کار بتونم میکنم مگر میگذارم مفتی بکشندت
-حالا کی حیدری را کشته ؟!
-بعله برای شما که شوهر همشیره تان تو سپاه است که اتفاقی نمی افتد !
-آقا بحث را قاطی نکن . ما آمده ایم کار حیدری را درست کنیم  ...
- چرا قاطی نکنم فکر میکنی من و بقیه نمیدانیم تو یک ماهه ات را توی مطب خودت پاس کردی؟
-توانستم کردم به شما ربطی ندارد . می توانی بکن . بر حسود لعنت .راستی قیمت سرنگ رفته بالا ؟ نه؟
--خفه شو من دیگر تحمل ندارم.
این اولین کسی بود که مجلس رو ترک کرد ..
امتناع نکن می فرستندت اوین سیاهت میکنند. حالا همه که کشته نمیشوند...
-خودت را بزن به مریضی ...
-حواست باشد یه وقت خط مقدم نروی ها...
بعدش هم همه در میان نگاه حیران خانم و آقای حیدری خداحافظی کردند و ...
دو روز بعد قطاری تهران را به مقصد اهواز ترک کرد
******
دو ما ه و نیم بیشتر بود که دکتر به جبهه آمده بود از اهواز منتقلش نکردند همان جا در بخش روانکاوی نگهش داشتند دوست داشت کشو را باز کند و نقاشی های ساناز را ببیند اما مریض با چشمهایش به او زل زده بود  بی اختیار از مریض ترسید . دستی به ریش هایش کشید
-برادر تسلیت شنیدم با حسین هشت سال خدمت کردی .خدا رحمتش کند
-من را با حسین؟! اشتباه گرفتی .تمام .(مریض بی سیم چی گروهان ۲۴حمزه بود .توپ ۱۰۶علاوه بر موج زیادی که دارد به قول بسیجی ها رفیق کش است)
-خب حالا چشم هات را ببند تا نوار بگیرم
قوه ی تخیل بسیجی با چشمان بسته شروع به کار کرد
-الو، الو، از تمار به مرتضا .مُری مُری !صدایم را داری یا نه ؟اینجا آتش اس . هیچ چیز نداریم .دارند می آیند جلو . دیده بان مان را زدند .صِ
دام را داری مُری ؟ چرا جواب نمیدهی ؟حسین جواب نمیدهند ارتباط قطعه . حسین بخواب توپ میزنند
خیزِ
 نابهنگام بسیجی به زیر میز دکتر و ... دکتر به سختی جلو اشکهایش را میگرفت .بسیجی با این پریدن تمام سیمهای دستگاه را پاره کرده بود .دکتر اصلا ناراحت نشد .
روزهای اول که دکتر آمده بودروی پرونده ی هر مریض می نوشت ((دیوانه از نوع فلان)) اما دیگر جرات نداشت .روی پرونده ی مریض که حالا مفهوم دیوانه از نوع فلان را داشت نوشت : بستری شود
زنگ روی میز را فشار داد. روزهای اول زنگ این معنی را داشت :این دیوانه را ببرید ،مریض بعدی را بیاورید
حالا هر چند وظیفه سرباز فرقی نکرده بود اما معنای زنگ کاملا عوض شده بود . سرباز وظیفه بی سیم  چی را با سیمهای آویزان از نقاط مختلف سرش بیرون برد ...انتظار دکتر با ورود سرباز تمام شد سرباز با حالتی تعظیم وار سر فرود آورد و گفت :
-بفرمایید از این طرف .
دکتر بی اختیار جلو پای مرد بلند شد ...
ادامه دارد

آرشیو:

قسمت ۱   قسمت 2   قسمت 3 

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

 کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان جنگ  شهید  داستانهای جنگ    خاطرات جنگ     جبهه  خاطرات رزمندگان   خاطرات جبهه  شفاعت  مرا بسپار در یادت

ارمیا(3)my ermia

بسم الله  گیف  بسم الله برای وبلاگ   بسم الله با خطی زیبا  بسم الله
  الرحمن الرحیم

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)

قسمت سوم دستش را بالا برد به رغم میل شدیدش به استفاده از کلون ،زنگ زد جلو در قامت بلند مصطفا با لبخندی رو ی چهره جاگرفت هردو می خواستند زود تر سلام کنند . اما چشمها اجازه نمیداد دو آوا یکی شدند و سلامها به هم پیچیدند . هر دو خندیدند ارمیا گفت:
-اگه میگذاشتی یکی زودتر سلام کند هفتاد حسنه برده بودیم
-35 ،35 قبوله؟
-بزن قدش.
دست های همدیگر را در آغوش گرفتند و دستهای بزرگ مصطفا شانه های عریض ارمیا را به خود فشردند و ... هردو با شرمی نامعلوم هم دیگر را بوسیدند ...
بوی بی پدری را در جای جای خانه می شد حس کرد
-مصطفا تعمیر گاه تله ویزیون را چه کار کردید ؟
-دادمش اجاره .کسی نیست که اداره اش کنه دیروز رفتم دیدم قیمت ها را از زمان پدر خدا بیامرزم دو برابر بیشتر کرده
صدای مادر مصطفا حرف مصطفا را پاره کرد
-مصطفا
مصطفا بلند شد
-اول نماز یا نهار؟
-من که نمی خواهم از مادرت کتک بخورم .
سلام علیک مادر مصطفا و ارمیا چنان به راحتی انجام شد که انگار سالهاست همدیگر را می شناسندمادر مصطفا چند بار نزدیک بود ارمیا را ببوسد. نوعی احساس مادرانه ی محسوس .در آن خانه ی قدیمی تنها چیز ناهم گون سفره ی غذا بود که معلوم بود در آن تمام توان اهل خانه به کار گرفته شده
-هرچه به مادر گفتم یک جور غذا درست کنید قبول نکردند
-باید می گفتی ما اهل کنسرو لوبیایییم
-تازه آن هم سرد
-ولی خیلی می چسبید مصطفا
غذا در خاطرات جبهه تمام شد .سفره جمع شد و بعد هم دو نفری نماز خواندند
دعوای نماز به سود مصطفا تمام شد و ارمیا امام ایستاد 
فکر ارمیا بی اختیار نگاهش را متوجه مصطفا کرد که گوشه ی اتاق دراز کشیده بود . خودش را به خواب زده بود .لب خندی چهره ی مصطفا را پوشانده بود ...
******
خودش را به خواب زده بود .لب خندی چهره ی مصطفا را پوشانده بود
این تفسر آخرین نگاه ِ بهت آلود ارمیا بود .چند لحظه بعد هیچ نبود جز اندکی خاک جنوب .خاک جنوب مثل آب بود ، مثل آب دریا ،وقتی نقش های ماسه ای کودکی را بی رحمانه در خود فرو می کشد . دیگر آمبولانس حمل شهید در خاک جنوب گم شده بود...
ادامه دارد

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

آرشیو:

قسمت ۱    قسمت 2


 کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان جنگ  شهید  داستانهای جنگ    خاطرات جنگ     جبهه  خاطرات رزمندگان   خاطرات جبهه  شفاعت  مرا بسپار در یادت

ارمیا(2)my ermia

بسم الله  گیف  بسم الله برای وبلاگ   بسم الله با خطی زیبا  بسم الله
  الرحمن الرحیم

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)

قسمت دوم روز اول که همدیگر را دیدند آخر زمستان ۶۶ در مسجد بود هردو برای ثبت نام آمده بودند ارمیا از مصطفا در مسجد قامت بلندی دیده بود و مصطفا از ارمیای نوزده ساله سرخ شدن چهره را وقتی مسوول ثبت نام دفترچه بسیج را به ارمیا پس داد و گفت
-برادر شما باید در محل خودت ثبت نام کنی اینجا جنوب شهر است حدالقل در یکی از محلات شمال شهر می توانستی ثبت نام کنی
و این دیدن اتفاقی به آشنایی تبدیل شد...مصطفی کارگاه تله ویزیون پدر را اداره می کرد و ارمیا دانشجو بود ارمیا ریش پر پشتی داشت و مصطفا چند دانه موی صورتش او را از یک پسر بچه متمایز می کرد اولین اعزام با هم اولین مرخصی با هم و یک روز بهاری نهار دعوت مصطفی  ... از خجالت ماشینش را چند کووچه بالا تر پارک کرد
***
دستش را بالا برد تا دعای بعد از نماز را بخواند
-ما را هم دعا ...
صدای انفجار خم پاره ی ۱۱۰ و صدای مصطفی در هم آمیخت . ارمیا به ته سنگر پرت شد درد عجیبی در کمر و گیجی و شی ئی شیشه ای که به دستش خورد
-مصطفا
فریاد ارمیا سنگر را لرزاند ...سر مصطفا را بالا آورد احساس کرد الان است که سر جدا شود ...آرام لب های مصطفا تکانی خوردند که ارمیا آن را هم آوایی با چند تا فرشته  فرض کرد :
-ارمیا
انگار تمام رازهای عالم در یک کلمه با ارمیا تقسیم شده بود
***
پوتین های خاک آلود با دهانهایی باز از تعجب به سرعت و دوتا دوتا به سنگر نزدیک می شدند صدای پوتینها از هر مارش عزایی رسا تر بود.هنوز زبان لال تر از شرکت در سوگ واری بود اولین حرکت سوگواری دستی بود که به خاک افتاد  خاک را مشت کرد خاکهای جنوب بعضی وقتها شبیه آب می شوند مثل اینجا یا مثل جایی که گناهان شهیدی را می شویند . دست بالا رفت و بر سر مرد فرود آمد .ارمیا نیز درنگ نکرد . دستش را بالا برد...
ادامه دارد

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

آرشیو:

قسمت ۱ 

کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان جنگ  شهید  داستانهای جنگ    خاطرات جنگ     جبهه  خاطرات رزمندگان   خاطرات جبهه

ارمیا(1)my ermia

 بسم الله  گیف  بسم الله برای وبلاگ   بسم الله با خطی زیبا  بسم الله
  الرحمن الرحیم

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)

الله اکبر . بسم الله الرحمن الرحیم
چشمان مصطفا ارمیا را بر خطوط کتاب ترجیح میدادند اما چشمهایش مثل همیشه از نخستین در ِ نماز ارمیا جلوتر نرفتند...همیشه همینطور بود هنگامی که در دوره ی آموزشی کنار ارمیا می نشست گوشهایش صدای ارمیا را به صدای استادان ترجیح میداد و دستانش و لبانش که شرمی بی معنی داشتند ...
السلام علیک ایها النبی و رحمه الله و برکاته
السلام علینا و علی عباد الله الصالحین
و بعد هم سکوت همیشگی و معنا دار ارمیا در این قسمت نماز. من و عبد صالح بودن ...و گناهان کوچک و بزرگی که به یادش می آمدندو ...السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
نگاهی به راست از مُهر تا انتهای سنگر که یک متر بیشتر نبود و نگاهی به چپ ،دیوار کیسه ی شنی ...
-قبول باشد ارمیا
-قربان تو . راستی مصطفا اصلا تو چه کاره ای که قبول باشد یا نباشد ؟
-فقط دعا کردم
-خودش قبول است تازه به دعای گربه سیاه ...
هر دو خندیدند هیچ وقت لازم نبود عباراتی را تمام کنند همیشه با کمترین لغات بیشترین معنی رد  و بدل میشد
ادامه دارد...

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان  جنگ  شهید