خواب
بسم الله ...
اول اینکه نظر سنجی وبلاگ رو رونق بدین ...
و بعد
دیشب خواب ارمیا را دیدم .... .![]()
میخواهم فراموشت کنم اما
این ماه باهیچ دستمالی ازپنجره پاک نمی شود...![]()
ادامه مطلب را ببینید
پ ن : مراقب افکارت باش ، اعمالت میشوند ...
بسم الله ...
اول اینکه نظر سنجی وبلاگ رو رونق بدین ...
و بعد
دیشب خواب ارمیا را دیدم .... .![]()
میخواهم فراموشت کنم اما
این ماه باهیچ دستمالی ازپنجره پاک نمی شود...![]()
ادامه مطلب را ببینید
پ ن : مراقب افکارت باش ، اعمالت میشوند ...
بسم الله ...
این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که برايم بهترین بود و تمام دارایی من در این دنیا . در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم (ر.غ)
س ن 1 (سر در نوشت) : مكه براي شما ، فكه براي من ، بالی نمی خواهم . این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند... شهید آوینی
.......
س ن 5 (سر در نوشت) : دل کندن سخت است . اگر آسان بود فرهاد به جای کوه ، دل میکند...! زمان طولاني ميشودبراي کساني که غصه دارند.کوتاه ميشود براي کساني که شاد هستند. دير مي گذرد براي کساني که منتظر هستند زود مي گذرد براي کساني که عجله دارند اما.................... اما ابدي ميشودبراي کساني که عاشق هستند.
خلاصه ی قسمتهای قبل : ارمیا معمر از کسانی که منزلشان در بالای شهر تهران است ولی برای ثبت نام جبهه به پایین شهر می رود و در آن جا با مصطفی آشنا می شود مصطفی جلو چشمان ارمیا شهید می شود اما به خاطر وابستگی زیاد ارمیا حالش دائم دگرگون است دکتری که اتفاقا همسایه ی ارمیا است اما چون ارتباطی با هم نداشته اند همدیگر را نمیشناسند برای انجام خدمت وظیفه به جبهه فراخوانده میشود . ارمیا را به خاطر حال روحیش پیش دکتر می برند و دکتر عجیب دل بسته ی ارمیا می شود . دکتر در جبهه به خاطر شرایط متحول میشود و در خواست انتقال به خط مقدم میکند آنجا جانباز می شود ... جنگ تمام شده است و نیروها باید برگردند پدر ارمیا ماشین رنوی سفید ارمیا را بر میدارد و راهی می شود تا ارمیا را برگرداند. در راه که با ارمیا بر میگردند پدر متوجه میشود که ارمیا در همین مدت کوتاهی که در جبهه بوده ، با قبلش تفاوت خیلی زیادی كرده . بين راه در یک رستوران نگه میدارند وقت غذا صاحب رستوران حرفی میزند که ارمیا حالش عوض میشود و مثل موجی ها حالش را جا می آورد. پدر فهمیده که این ارمیا آن ارمیا نیست . وقتي به خانه مي رسند مادر هم تغييرات ارميا را مي فهمد و در اين ميان محيط خانه براي ارميا بسيار غير تحمل شده و او را سخت اذيت مي كند.به هرحال مدتي بعد ارميا براي روشن شدن وضعيت تحصيلش آماده ي رفتن به دانشگاه مي شود ... پیش نهاد می کنم این داستان را از دست ندهید
قسمت پانزدهم - ديوار هاي آجري سرخ ؛ ساختمان هاي بلند و ... چيزي مثل زندان در ذهن آدم تداعي مي شد. دانش گاه صنعتي بوعلي ! اين دانش گاه شايد به ترين دانش گاه صنعتي ايران بود ، به ترين دانش جويان و به ترين استادان در اين جا دور هم جمع شده بودند . همه ي دانش آموزان ممتاز كشور آرزو داشتند در اين دانش گاه درس بخوانند . ارميا هم اين آرزو را داشت . البته به اين آرزو هم رسيده بود .قبل از جبهه رفتن اساتيدش او را جزو كساني مي دانستند كه مي تواند زود تر از بقيه فارغ التحصيل شود . البته حالا هم كه از جبهه برگشته بود احتمالا از هم دوره اي هايش جلوتر بود .
ارميا رنوي سفيدش را كنار در دانش گاه پارك كرد . مامور درباني كه لباسي مثل نظامي ها پوشيده بود ارميا را بر انداز كرد . پسري معمولي با قدي متوسط ،ريش و موهايي انبوه و نامنظم كه احتمالا قابليت منظم شدن را هم نداشتند . دربان در اين يك ماهه مثل او را كه هاج و واج بود، زياد ديده بود . ولي بايد وظيفه اش را انجام مي داد .
- آقا ببخشيد كارت دانش جويي تان را ممكن است نشان بدهيد؟
ارميا سلام كرد . دانش جوها كمتر عادت داشتند به دربان سلام كنند .(( عليك سلام آقا . ببخشيد شما دانش جوي همين جا هستيد ؟))
ارميا آرام لبخند زد ،دستي به شانه ي دربان زد و گفت : ((تا پارسال كه بله ،امسال را هم كه خدا مي داند .))
- ان شاءالله كه امسال هم دانش جوييد و به زودي زود فارغ التحصيل مي شويد .خدا به همراه تان باشد مهندس جان ! بفرماييد داخل ، آقا مي بخشيد ها .
ارميا داخل شد . كارتش را همراه نياورده بود . پشيمان شد . قدمي بر نداشت . دربان ارميا را نگاه مي كرد . نمي دانست چرا نمي رود . برگشت . شرم سارانه به دربان نگاه كرد . سرش را پايين انداخت
- آقا ببخشيد آخر من كارت همراهم نيست .
روي چهره ي نگهبان لبخند مليحي جاي گرفت
- خدا ببخشد آقا بفرماييد . از اولش هم فهميدم . مهم نيست كه !
دربان با خودش زمزمه كرد : ((عجب دانش جوي خاكي و افتاده اي )) ! ادامه مطلب را ملاحظه فرماييد ...
آرشیو:
پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(برداشتی از وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک . اللهم الحقني بالشهدا و الصالحين
... گاهي نگفته قرعه به نام تو مي شود ...
تذكر ۱ : رفقا مواظب افكارتون باشيد اعمالتون ميشه...
زيارات : حضرت امام كاظم (عليه السلام ) : خداى متعال تنها تربت كربلا را براى شیعیان و دوستان ما شفا قرار داده است. (جامع الاحادیث الشیعه، ج 12، ص 533.)
کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی رمان جبهه و جنگ شهادت رمان جنگ شهید داستانهای جنگ خاطرات جنگ جبهه خاطرات رزمندگان خاطرات جبهه شفاعت مرا بسپار در یادت
خدايا داده ات را شكر، نداده ات را شكر
به يمن قدماش عالم پر نوره سياهي شب از چشمامون دوره ....
ميلاد عقيله ي بني هاشم حضرت زينب سلام الله عليها مبارك
این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)
س ن 1 (سر در نوشت) : مكه براي شما ، فكه براي من ، بالی نمی خواهم . این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند...شهید آوینی
س ن 2 (سر در نوشت) : روزهای سخت بهایی است که باید برای سرافرازی پرداخت . "حسبنا الله و نعم الوکیل
اعتقاد من : بعضي از دوستان ميدونن من خيلي فاطمي ام الحمدلله
از فاطمه اكتفا به نامش نكنید نشناخته توصیف مقامش نكنید
هر كس که در او محبت زهرا نیست علامه اگر هست سلامش نكنید
دل نوشت : حواستو جمع کن جواني المثني نداره. **********. دل همين قطعه گوشتي نيست که حيوانات هم دارن،بلکه دل همون روح بلند تو اشرف مخلوقاته!
خلاصه ی قسمتهای قبل : ارمیا معمر از کسانی که منزلشان در بالای شهر تهران است ولی برای ثبت نام جبهه به پایین شهر می رود و در آن جا با مصطفی آشنا می شود مصطفی جلو چشمان ارمیا شهید می شود اما به خاطر وابستگی زیاد ارمیا حالش دائم دگرگون است دکتری که اتفاقا همسایه ی ارمیا است اما چون ارتباطی با هم نداشته اند همدیگر را نمیشناسند برای انجام خدمت وظیفه به جبهه فراخوانده میشود . ارمیا را به خاطر حال روحیش پیش دکتر می برند و دکتر عجیب دل بسته ی ارمیا می شود . دکتر در جبهه به خاطر شرایط متحول میشود و در خواست انتقال به خط مقدم میکند آنجا جانباز می شود ... جنگ تمام شده است و نیروها باید برگردند پدر ارمیا ماشین رنوی سفید ارمیا را بر میدارد و راهی می شود تا ارمیا را برگرداند. در راه که با ارمیا بر میگردند پدر متوجه میشود که ارمیا در همین مدت کوتاهی که در جبهه بوده ، با قبلش تفاوت خیلی زیادی كرده . بين راه در یک رستوران نگه میدارند وقت غذا صاحب رستوران حرفی میزند که ارمیا حالش عوض میشود و مثل موجی ها حالش را جا می آورد. پدر فهمیده که این ارمیا آن ارمیا نیست . وقتي به خانه مي رسند مادر هم تغييرات ارميا را مي فهمد و در اين ميان محيط خانه براي ارميا بسيار غير تحمل شده و او را سخت اذيت مي كند ... پیش نهاد می کنم این داستان را از دست ندهید
قسمت چهاردهم -بر حسب عادت يك ساعت مانده به اذان چشم هايش باز شد. ديشب راحت نخوابيده بود ستون مهره هايش انگار با ميخ به تخت كوبيده شده باشد . آرام به بدن خود تكاني داد . عضلاتش با صدايي مثل نان خشك مي شكستند ... فهميد در سنگر نيست . در سنگر وقتي بيدار مي شد سريع خود را به تانكر مي رساند . تانكر معمولا بر اثر اصابت رگبار هاي بي هدف نيمه شب سوراخ شده بود. با تشخيص صدا و بدون اينكه از خودش صدايي بلند کند وضويي مي گرفت و سعي مي كرد با تكه چوبي ، پارچه كهنه اي يا آدامسي جاي سوراخ را بگيرد . اگر كسي را ميديد مي دانست او هم براي نماز شب بيدار شده و سعي مي كردند خود را به نديدن بزنند و اگر هم مجبور مي شدند به هم سلام می کردند .آن وقت ارميا مي گفت : (( وقتي خوابيدي خواب ما را هم ببين .))
آن يكي هم در جواب مي گفت : (( محتاجيم.))
ارميا آرام از تخت پايين آمد . در وضو گرفتن بي صدا وارد بود .جورابش را در كاسه ي دستشويي گذاشت و وضو گرفت . در جبهه بيرون سنگر ، گودالي كنده بود و در آن نماز شب مي خواند تا ياد قبر هم بيفتد . در بين نماز وقتي به اولين سجده اش رسيد گريه اش گرفت . نه مثل گريه هاي جبهه كه مطبوع باشد و آدم را سبك كند . در جبهه گريه ها عشقي بودند و در خانه عقلي . وقتي در سجده خواست طبق عادت بگويد : (( اللهم الرزقنا توفيق الشهاده في سبيلك)) قلبش ايستاده بود . ديگر هيچ اميدي براي شهادت نمانده بود . دعا فاصله اي عجيب با محل اجابت گرفته بود . معلوم نبود از فردا شب در سجده ها چه بايد بگويد .
- اين جا انگار نه انگار جنگ شده .
ده دقيقه مانده به اذان وقتي نماز شب تمام شد ،روي تخت افتاد . اين كار هم طبق عادت بود . هميشه بچه هايي كه نماز شب مي خواندند . قبل از اذان صبح مي آمدند و خود را به خواب مي زدند . تا مثل بقيه موقع اذان ، همه با هم بلند شوند . تازه روي تخت آرام گرفته بود كه متوجه اشتباهش شد . اين جا ديگر كسي نبود كه حتا اگر مي خواست ،معني ريايش را بفهمد و اين چيز دردناكي بود . بعد از نماز صبح كاري نداشت . با مزخرف ترين روحيه ي عمرش به رخت خواب رفت .
روز ها با سرعت و با همين ابتذال مي گذشتند . شهين نمي دانست در ذهن ارميا چه مي گذرد . خودش هم از سوال هاي تكراري خسته شده بود .پسر بچه اي بود كه مي توانست معصوميت كودكانه اي را در زير صورت مردانه اش پيدا كند. ارميا انگار از دنيايي ديگر بود . نه او نه معمر جرات نداشتند بگويند از خانه خارج شود . در اين چند هفته اي كه ارميا آمده بود فقط يكي از كتاب هاي دانش گاهی اش را براي مطالعه از قفسه بيرون آورده بود
((روش هاي نوين پل سازي. يك مهندس جوان براي ساختن پل ...))
ارميا به حال همه ي مهندسان جوان تاسف مي خورد . آن ها براي پل زدن روي تمدن بشري نياز به دانستن خيلي چيز ها داشتند .
((براي محاسبه ي خستگي بايد بتوانيد بار گسترده ي مرده اي را كه قابليت تكرار دارد محاسبه كنيد ...))
مثل پيرمردي كه به ساده انديشي جوان ها تاسف بخورد سري تكان داد
- پل ها خسته نباشيد ! عمرتان دراز باد .
آرام ورق مي زد .
((نوسان علمي براي پل بايد در حدود پانزده تا بيست برابر نوسان طبيعي باشد . مثال معروف شكستن پل سانفرانسيسكو در آمريكا(شكل 166) را براي ذكر اهميت ...))
گريه اش گرفته بود . لب ها بي توجه به چشم ها كشيده مي شد ،چيزي شبيه خنده
- خوب سرباز ها بايد پل را خراب كنند ديگر .
مي خنديد گريه مي كرد . مثل ديوانه ها دور خودش مي چرخيد . ادامه مطلب را ملاحظه فرماييد ...
آرشیو:
پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
... گاهي نگفته قرعه به نام تو مي شود ...
تذكر ۱ : رفقا مواظب افكارتون باشيد اعمالتون ميشه...
زيارات : کربلا ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر، ما می آییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آن گاه روانه دیار قدس شویم .
کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی رمان جبهه و جنگ شهادت رمان جنگ شهید داستانهای جنگ خاطرات جنگ جبهه خاطرات رزمندگان خاطرات جبهه شفاعت مرا بسپار در یادت