تا آمدی خرابه نشین ات شفا گرفت
زخم تمام پیکرخونم دوا گرفت
من نذر کرده ام که بمیرم برای تو
شکر خدا که بالاخره این دعا گرفت...
***
تا گوشواره را کشید دو چشم ام سیاه رفت
بابا ز دخترت به خدا اشک و آه رفت
یا اسب بود...یا یکی از دشمنان تو !!!
از روی پیکرم که زمین خورد راه رفت....
***
یک لحظه دید عمه مرا ، اشکباره شد
داغ مدینه در دل زارش دوباره شد
نامرد سیلی اش دو هدف داشت همزمان
هم گوشواره رفت، هم گوش پاره شد
مهدی صفی یاری
ای سر تو کی ای - از کجا می آیی
انگار به چشم آشنا می آیی
از گودی زیر حلق تو معلوم است
از وادی نیزه دارها می آیی....!
حاتم که ز جود شهرتی پیدا کرد
تا بر تو رسید سفره اش را تا کرد
قربان دو دست کوچکت بی بی جان
کز خلق گره های بزرگی وا کرد
........................................................
گفتم تویی بابای خوب و مهربان، زد
گفتم من چیزی نگفتم، بی امان زد
تاریک بود، چشمم جایی را نمی دید
تا دید تنهایم، رسیدو ناگهان زد
تا دستهای کوچکم روی سرم بود
با ضربه ای محکم به ساق استخوان زد
قدم فقط تا زیر زانویش می آمد
از کینه اما تا نفس تا داشت جان زد
علیرضا لک
............................................
وقتي كه آمدي به برم نو ر ديده ام
گفتم كه بازهم نكند خواب ديده ام
بابا منم شكوفه سيب سه ساله ات
حالا ببين چه سرخ و سياه و رسيده ام
خيلي ميان راه اذيت شدم ولي
رنج سفر به شوق وصالت كشيده ام
(تنها به شوقت اين همه محنت كشيده ام)
اينرا بدان كه بين تو و تازيانه ها
نام تو را به قيمت سيلي خريده ام
در بين اين مسير پر از غصه بارها
از آسمان ناقه چو باران چكيده ام
پايم سرم تمام تنم درد مي كند
از بس كه زجر در دل صحرا كشيده ام
كم سو شده دو چشم من از ضربه هاي او
حتي به زور صوت رسا را شنيده ام
از راه رفتنم تعجب نكن كه من
طعم بد شكستن پهلو چشيده ام
پاهاي من همه پر طاول شده ببين
خيلي به روي خار بيابان دويده ام
چادر ز عمه قرض گرفتم كه زير آن
پنهان كنم ز روي تو گوش دريده ام
بشنو تمام خواهش اين پير كودكت
من را ببر كه جان تو ديگر بريده ام
****
عمه كه پاسخي به سؤالم نمي دهد
آيا شبيه مادر قامت خميده ام؟
****
پاهاي من همه پر طاول شده ز بس
از ترس او ميان بيابان دويده ام
محمد علی بیابانی
.................................................
شناخت چشم تر عمه اين حوالي را
شناخت تك تك اين قوم لا ابالي را
چقدر خون جگر خورد مرتضي شبها
ز يادشان ببرد سفره هاي خالي را
هنوز عمه برايم به گريه مي گويد
حكايت تو و آن فصل خشكسالي را
نمي شود كه دگر سمت معجرش نروي؟
به باد گفته ام اين جمله ي سئوالي را
عطش به جاي خودش،كعب ني به جاي خودش
شكسته سنگ ملامت دل سفالي را
دلم براي رباب حزينه مي سوزد
گرفته در بغلش كودك خيالي را
شبيه مادرتان زخمي ام،زمين گيرم
بگو چه چاره نمايم شكسته بالي را؟
...........................
بــا کــاروان نیــزه ســفـر می کـنم پدر
با طعنه های حرمله سـر می کـنم پدر
مانـنـد خـواهـران خـودم روی نـاقـه ها
در پیش سنگ سینه سپر می کنم پدر
از کــوچــه نــگــاه وقیــح یــهــودیــان
بــا یــک لبــاس پــاره گـذر می کنم پدر
حــالا بـرو به قـصر ولی نیـمه شب تورا
بـا گــریه های خویش خبر می کنم پدر
این گریه جای خطبه کوبنده مـن است
من هم شبیه عمه خطر می کـنم پدر
بــا دیـدن جـراحــت پـیـشـانی ات دگر
از فـکـر بوسـه صــرفنــظر می کنم پدر
شـام سـیـاه زنـدگی ام را به لطــف تو
- خورشید روی نیزه- سحر می کنم پدر
امـشب اگـر که بوسه نگیرم من از لبت
در ایــن قـمــار عشق ضرر می کنم پدر
وحید قاسمی......................................
خيلي بزرگ بود قدمهاي كوچكت
دنيا فداي خشكي لب هاي پوپكت
سيلي اگر چه واژه ي تلخي است خوب من
اما وزيد بر گل رخسار ميخكت
تو خواهر گلايل و نيزه شكسته اي
هرگز مخواه اينكه بخوانند كودكت
تو در شناسنامهمگر دست برده اي
اصلا نمي خورد به سن و سال اندكت
آن روز جمله خصم به بازي گرفته شد
هرچند تير و نيزه و ني شد عروسكت
آن روز چند لاله از آتش شكفته شد
بر تار پود دامن سرخ مشبكت
با اينكه در خيال نمي گنجد اين حديث
اما بزرگ بود قدمهاي كوچكت
نادر حسيني (ساوه)..................................
شناخت چشم تر عمه اين حوالي را
شناخت تك تك اين قوم لا ابالي را
چقدر خون جگر خورد مرتضي شبها
ز يادشان ببرد سفره هاي خالي را
هنوز عمه برايم به گريه مي گويد
حكايت تو و آن فصل خشكسالي را
نمي شود كه دگر سمت معجرش نروي؟
به باد گفته ام اين جمله ي سئوالي را
عطش به جاي خودش،كعب ني به جاي خودش
شكسته سنگ ملامت دل سفالي را
دلم براي رباب حزينه مي سوزد
گرفته در بغلش كودك خيالي را
شبيه مادرتان زخمي ام،زمين گيرم
بگو چه چاره نمايم شكسته بالي را؟
وحید قاسمی......................................
با سر رسیده ای بگو از پیکري كه نيست
از مصحف ورق ورق و پرپري كه نيست
شبها که سر به سردی این خاک می نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست
باید برای شستن گلزخمهای تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست
قاری خسته تشت طلا و تنور نه !
شایسته بود شان تو را منبری که نیست
آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست
تشخیص چشمهای تو در این شب کبود
می خواست روشنایی چشم تری که نیست
دستی کشید عمه به این پلکها و گفت :
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست
دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست
***
حتي صبور قافله بي صبر مي شود
با خاطرات خسته ترين دختري كه نيست
یوسف رحیمی.........................................
آيينه دار قافله ي بي قراري ام
آيينه ام شکسته و گرد و غباري ام
بيچاره مي کنم همه ي شهر شام را
از ناله ها و گريه ي شب زنده داري ام
حرفي بزن براي دلم، صحبتي بکن
يک مرهمي گذار بر اين زخم کاري ام!
بابا مگر لبان تو آسيب ديده اند؟
صحبت نمي کني پدر لب اناري ام؟
شانت به نيزه نيست بيا روي دامنم!
دستم نمي کند که در اين کار ياري ام!
بالاي نيزه بودي و ديدم به چشم خود
سنگت زدند تا شکنند استواري ام
اين نيزه نيست رحل کتاب رقيه است
جبريل آمده به ملاقات قاري ام!
کوه وقار بودم و مملو از غرور
حالا ببين تو وسعت اين شرمساري ام
شاعر امیر حسین محمد پور
مي ريخت لاله لاله غم از عرش محملش
هر دم رسيد تا سر بابا مقابلش
چشمان نيمه جان و غريبش گواه بود
در آتش فراق پدر سوخت حاصلش
هر لحظه در تلاطم طوفان طعنه ها
چشمان غرق خون عمو بود ساحلش
چشمش براي ديدن بابا رمق نداشت
از بس که شد محبت اين قوم شاملش
از لطف دست سنگي يک شهر حرمله
کم کم شبيه فاطمه ميشد شمايلش
روي کبود و موي سپيد ارث مادري است
وقتي سرشته از غم زهرا شده گلش
جانش رسيد بر لبش از دست خيزران
آخر چه کرد طعنة آن چوب با دلش
از نحوة شهادت او عمه هم شکست
تا ديد داغ تشت طلا بوده قاتلش
او هرگز از کبودي بال و پرش نگفت
غساله گفت يک سر مو از فضائلش!
دستان کوچکش که ضريح اجابت است
دل بسته بر کرامت او چشم سائلش
یوسف رحیمی
تاببیند دوباره بابا را
هی خودش را به هر دری میزد
دزدکی سمت نیزه ای می رفت
به سر ِ روی نی سری میزد
نیزه داران تمام خوابیدند
در دل شب به روی نی خورشید
قامت نیزه پیش او خم شد
آخر او روی ِ ماه را بوسید
با سرش حرف میزند آرام
از نگاهش ستاره می بارد
با لبش بذر بوسه ها را بر
لب و ابروی پاره می کارد
ماه ِ بر نیزه رفته ی امشب
بوی دود و تنور را داری
زیر باران ِسنگ شهرِ شام
زخمی از یک عبور را داری
چه قَدَر گفتمت نخوان قرآن
قلب من تیر میکشد از درد
بعد تو غصه هات پیرم کرد
میکنم التماس که "برگرد"
بعد تو قسمت من و طفلان
آتش و سنگ و دود شد برگرد
شام و کوفه نبوده ای بابا ...
عمه دیگر کبود شد برگرد
بعد تو رفته اند از دستم
صورت و چشم و گوش و پاهایم
با همین پای آبله بسته
پا به پای تو راه می آیم
دیده ام من عروسک خود را
توی دستان دختری شامی
خنده میزد به بی کسی ِ من و
پیشم انداخت پاره ی نانی
لاله هایی که بر تنم دارم
خبر از تازیانه ها دارد
کوفه شهریست سنگ های زیاد
به سر ِ بام ِ خانه ها دارد
نیزه دارت رسید و دیدم که
با سرت رقص می کند در شام
خارجی هم خطابمان کردند
سنگمان میزدند با دشنام ..
سنگ ها سمت نیزه ی عباس
با چه حجمی روانه می کردند
زخم ِ چشم و شکاف ِ ابرو را
عده ای هم نشانه می کردند
آن زمان که سر عمو افتاد
دست و پایم عجیب میلرزید
من سپر بر سر ِ عمو شدم و
این همه زخم سنگ می ارزید
آه بابای بی تنم امشب
توی گیسوت می برم دستی
خاک و خون را گرفتم از چشمت
توکه دل تنگ مادرت هستی
من که زهرا تر از همه بودم
پیش من چشم خاکی ات وا کن
چه قَدَر من به مادرت رفتم
چشم تار مرا مداوا کن
من دلم تنگ شد تو میفهمی
گریه های یتیم را بابا
میشود تا ببینم از لب تو
خنده های قدیم را بابا ؟
شعر: وحید مصلحی
بحر طویل
بند اول
کیستم من دُر دریای کرامت، ثمر نخل امامت، گل گلزار حسینم، دل و دلدار حسینم، همه شب تا به سحر عاشق بیدار حسینم، سر و جان بر کف و پیوسته خریدار حسینم، سپهم اشک و علم ناله و در شام علمدار حسینم، سند اصل اسارت که درخشیده به طومار حسینم، منم آن کودک رزمنده که بین اسرا یار حسینم، منم آن گنج که در دامن ویرانه یگانه دُر شهوار حسینم، به خدا عمة ساداتم و در شام بلا مثل عمو قبله حاجاتم و سر تا به قدم آینهام وجه امام شهدا را.
بند دوّم
روز عاشور که در خیمه پدر از من مظلومه جدا شد، به رخم بوسه زد و اشک فشان رو به سوی معرکة کرب و بلا شد، سر و جان و تن پاکش همه تقدیم خدا شد، به ره دوست فدا شد، حرم الله پر از لشکر دشمن شد و چون طایر بیبال پریدم، گلویم تشنه و با پای پیاده به روی خار دویدم، شرر از پیرهنم شعله کشید و ز جگر آه کشیدم که سواری به سویم تاخت و با کعب سنان بر کمرم زد، به زمین خوردم و خواندم ز دل خسته خدا را.
بند سوّم
شب شد و عمه مرا برد، سوی خیمه و فردا به سوی کوفه سفر کردم و از کوفه سوی شام بلا آمدم و در وسط ره چه بلاها به سرم آمد و یک شب ز روی ناقه زمین خوردم و زهرا بغلم کرد و سرم بود روی دامن آن بانوی عصمت به دلم شعله آهی که عیان گشت سیاهی و ندانم به چه جرم و چه گناهی به جراحات جگر زخم زبانش نمکم زد، دل شب در بغل حضرت زهرا کتکم زد، پس از آن دست مرا بست و پیاده به سوی قافله آورد، چه بهتر که نگویم غم دروازه شام و کف و خاکستر و سنگ لببام و ستم اهل جفا را.
بند چهارم
همه شب خون به دل و موج بلا ساحل ما شد که همین گوشة ویرانهسرا منزل ما شد، چه بگویم که چه دیدم، چه کشیدم، همه شب دم به دم از خواب پریدم، پس از آن زخم زبانها که شنیدم، چه شبی بود که در خواب جمال پسر فاطمه دیدم، چو یکی طایر روح از قفس جسم پریدم، به لبش بوسه زدم دور سرش گشتم و از شوق به تن جامه دریدم، دو لبم روی لبش بود که ناگاه در آن نیمه شب از خواب پریدم، زدم آتش ز شرار جگرم قلب تمام اُسرا را.
بند پنجم
اشک در دیده و خون در جگر و آه به دل، سوز به جان، ناله به لب، سینه پر از شعله فریاد، زدم داد که عمه پدرم کو؟ بگو آن کس که روی دامن او بود، سرم کو؟ چه شد آن ماه که تابید در این کلبه احزان و کشید از ره احسان به سرم دست نوازش همه از ناله من آه کشیدند و به تن جامه دریدند که ناگه طبقی را که در آن صورت خورشید عیان بود نهادند به پیشم که در آن رأس منیر پدرم بود، همان گمشده قرص قمرم بود، سرشکش به بصر بود و به لب داشت همی ذکر خدا را.
بند ششم
چه فروزان قمری بود، چه فرخنده سری بود رخ از خون جبین رنگ، به پیشانی او جای یکی سنگ، لب خشک و ترک خوردة او بود کبود از اثر چوب به اشک و به پریشانی مویش که نگه کردم و دیدم اثر نیزه و شمشیر به رویش بغلش کردم و با گریه زدم بوسه به رگهای گلويش نگهش کردم و دیدم دو لبش در حرکت بود به من گفت عزیز دلم اینقدر به رخ اشک میفشان و مزن شعله ز اشک بصرت بر جگرم، آمدهام تا که تو را هم ببرم، از پدر این راز شنیدم ز دل سوخته یک «یا ابتا» گفتم و پروازکنان سوی جنان رفتم و دیدم عمو عباس و علیاکبرِ فرخنده لقا را.
بند هفتم
حال در شام بوَد تربتِ من کعبه حاجات، همه خلق به گرد حرمم گرم مناجات بیایید که اینجاست، پس از تربت زینب حرم عمه سادات، همانا به کنار حرم کوچک من اشک فشانید، به یاد رخ نیلی شدهام، روضه بخوانید به جان پدرم دور مزار من مظلومه بگردید و بدانید که با سن کمم مادر غمخوار شمایم، نه در این عالم دنیا که به فردای قیامت به حضور پدرم یار شمایم، همه جا روشنی چشم گهربار شمایم، همه ریزید چو «میثم» ز غمم اشک که گیرم همه جا دست شما
استاد غلامرضا سازگار
من آن شمعم که آتش بس که آبم کرده خاموشم
همه کردند غیر از چند پروانه، فراموشم
اگر بیمار شد کس، گل برایش می برند و من
به جای دسته گل باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو ای لب تشنه، آب آزاد شد برما
شرار آتش است این آب بر کامم نمی نوشم
اگر گاهی رها می شد زحبس سینه فریادم
به ضرب تازیانه قاتلت می کرد خاموشم
فراق یار و سنگ اهل شام و خنده دشمن
من آخر کودکم، این بار سنگینی است بر دوشم
سپر می کرد عمه خویش را بر حفظ جان من
نگردد مهربانیهای او هرگز فراموشم
دو چشم نیمه بازت می کند با هستیم بازی
هم از تن می ستاند جان هم از سر می برد هوشم
بود دور از کرامت گر نگیرم دست میثم را
غلام خویش را گرچه گنهکار است نفروشم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***
پدر من، پسر فاطمه، مهمان من است
عمه، مهمان نه که جان من و جانان من است
کنج ویرانه شام و سرخونین پدر
آسمان در عجب از این سر و سامان من است
از بهشت آمده آقای جوانان بهشت
یوسف فاطمه در کلبه احزان من است
اوست موسای من و غمکده ام وادی طور
آتش نخله طور از دل سوزان من است
یاد باد آنکه شب و روز، مرا می بوسید
اینکه امشب سر او زینت دامان من است
گر لبش سوخته از تشنگی و سوز جگر
به خدا سوخته تر از لب او، جان من است
می زنم بر لب او بوسه که الفت زقدیم
بین این لعل لب و دیده گریان من است
بر دل و جان مؤید شرری زد غم من
که پس از دیر زمان باز غزل خوان من است
***سید رضا مؤید***
لبریز شهد عاطفه جام رقیه است
آوای مهر جان کلام رقیه است
جانسوز و کفر سوز و روان سوز و ظلم سوز
در گوشه خرابه کلام رقیه است
چون او کسی به عهد محبت وفا نکرد
این سکّه تا به حشر به نام رقیه است
با دستهای کوچک خود نخل ظلم کند
عالیترین مرام، مرام رقیه است
یک جمله گفت و کاخ ستم را به باد داد
خونین ترین پیام، پیام رقیه است
آن قصّه ای که خاطره انگیز کربلاست
افسانه خرابه شام رقیه است
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
عشق حسین رمز دوام رقیه است
گاهی به کوه و دشت و گهی در خرابه ها
در دست عشق دوست، زمام رقیه است
هر کس دلی به دست حبیبی سپرده است
پروانه هم، غلام غلامِ رقیه است
***محمد علی مجاهدی( پروانه)***
**اشعار شب سوم محرم***
آمدی گوشه ویران چه عجب!
زده ای سر به یتیمان چه عجب!
تو مپندار که مهمان منی
به خدا خوبتر از جان منی
بس که از جور فلک دلگیرم
اول عمر ز عمرم سیرم
دل دختر به پدر خوش باشد
مهربانی زدو سر خوش باشد
تو بهین باب سرافراز منی
تو خریدار من و ناز منی
بعد از این ناز برای که کنم
جا به دامان وفای که کنم
اشک چشم من اگر بگذارد
درد دلهام شنیدن دارد
گرچه در دامن زینب بودم
تا سحر یاد تو هر شب بودم
گر نمی کرد به جان امدادم
از غم هجر تو جان می دادم
آنقدر ضعف به پیکر دارم
که سرت را نتوان بردارم
امشب از روی تو مهمان خجلم
از پذیرایی خود منفعلم
مژده عمّه که پدر آمده است
رفته با پا و به سر آمده است
دیدنی گوشه ویرانه شده
جمع شمع و گل و پروانه شده
آخر ای کشته راه ایزد
پدرت سر به یتیمان می زد
تو هم آخر پسر آن پدری
تو پور آن نخل امامت ثمری
که به پیشانی تو سنگ زده؟
که زخون بر رخ تو رنگ زده؟
ای پدر کاش به جای سر تو
می بریدند سر دختر تو
***استاد حاج علی انسانی***
خبر آمد که ز معشوق خبر می آید
ره گشایید که یارم ز سفر می آید
کاش می شد که ببافند کمی مویم را
آب و آیینه بیارید پدر می آید
نه تو از عهده ی این سوخته بر می آیی
نه دگر موی سرم تا به کمر می آید
جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد
غالبا درد به دنبال جگر می آید
راستی گم شده سنجاق سرم، پیش تو نیست!
سر که آشفته شود حوصله سر می آید
هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم
نیم عمامه از آن بهر تو در می آید
به کسی ربط ندارد که تو را می بوسم
غیر من از پس کار تو که برمی آید؟
راستی!هیچ خبر دار شدی تب کردم؟
راستی! لاغری من به نظر می آید؟
راستی!هست به یادت دم چادر گفتی
دختر من!به تو چادر چقدر می آید
سرمه ای را که تو از مکه خریدی، بردند
جای آن لخته ی خونم ز بصر می آید
***محمد سهرابی***
ای سر بی تن و خونین که به دامان منی
من تو را دختر و تو جانی و جانان منی
به تمام اسرا فخر کنم کاین دل شب
در میان همه ای ماه تو مهمان منی
من نگویم که زمن بی خبری چون دیدم
سر نی دیده به من داری وگریان منی
نه ز سیلی و نه از آبله گریم با تو
که تو مجروح تر از پیکر بی جان منی
شرم دارم که کنم شکوه ز آشفتگی ام
که تو آشفته تر از موی پریشان منی
گر نشد پیش سرت بر سر پا برخیزم
عفو کن چون به بر پیکر بیجان منی
از نگاه تو هویداست مرا می بریام
به فدایت که به فکر دل نالان منی
***حیدر توکلی***
**تضمینی از حافظ***
گر چه از ضعف تن از جا نتوان بر خیزم
مژده?وصل تو کو کز سر جان برخیزم؟
کن قدم رنجه که چون خاک به ره بنشینم
پیشتر زآنکه چو گردی ز میان برخیزم
گر شبی با من ویرانه نشین بنشینی
از سر خواجگی کون ومکان بر خیزم
طفلم و آمده پیری به سراغم تو بیا
تا سحر گه ز کنار تو جوان برخیزم
اگر از دست شدم پا به سر خاکم نِه
تا به بویت ز لحد خنده کنان برخیزم
***استاد حاج علی انسانی***
به امیدی که بیایی سحری در بر من
خاک ویرانه شده سرمه ی چشم تر من
مدتی میشود از حال لبت بی خبرم
چند وقت است صدایم نزدی دختر من
من همان لاله ی افروخته ی خون جگرم
که همین لخته فقط مانده به خاکستر من
شب این شام چه سرمای عجیبی دارد
تب این سوز کجا و بدن لاغر من
دارم از درد مچ دست به خود می پیچم
ظاهراً خرد شده ساقه ی نیلوفر من
چادرم پاره شد از بسکه کشیدند مرا
لحظه ای وا نشد اما گره از معجر من
موی من دست نخورده است خیالت راحت
معجر سوخته چسبیده به زخم سر من
کاشکی زود بیایی و به دادم برسی
تا که در سینه نمانَد نفس آخر من
***مصطفی متولی***
مجنون شبیه طفل تو پیدا نمی شود
زین پس کسی به قدر تو لیلا نمی شود
درد رقیه تو پدر جان یتیمی است
درد سه ساله تو مداوا نمی شود
شأن نزول راس تو ویرانه من است
دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود
بی شانه نیز می شود امروز سر کنم
زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود
بیهوده زیر منت مرهم نمی روم
این پا برای دختر تو پا نمی شود
صد زخم بر رخ تو دهان باز کرده اند
خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود
چوب از یزید خورده ای و قهر با منی
از چه لبت به صحبت من وا نمی شود
کوشش مکن که زنده نگه داری ام پدر
این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود
***محمد سهرابی***
پایش ز دست آبله آزار می کشد
از احتیاط دست به دیوار می کشد
درگوشه ی خرابه کنار فرشته ها
“با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد”
دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح
بر روی خاک عکس علمدار می کشد
او هرچه میکشد به خدای یتیم ها
از چشم های مردم بازار می کشد
گیرم برای خانه اتان هم کنیز شد
آیا ز پرشکسته کسی کار می کشد؟
چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟
نقشی که میکشد همه را تار می کشد
لب های بی تحرک او با چه زحمتی
خود را به سمت کنج لب یار می کشد
***علی اکبر لطیفیان***
***استفاده از اشعار، تنها با ذکر منبع مجازاست***
پلکی مزن که چشم ترت درد می کند
پر وا مکن که بال و پرت درد می کند
آن تن که بود خسته این راه درد داشت
حتما که قلب خسته ترت درد می کند
می دانم این که بعد تماشای اکبرت
زخمی که بود بر جگرت درد می کند
با من بگو که داغ برادر چه کار کرد
آیا هنوز هم کمرت درد می کند؟
مانند چوب خواهش بوسه نمی کنم
آخر لبان خشک و ترت درد میکند
لب های تو کبود تر از روی مادر است
یعنی که سینه پدرت درد می کند
میخواستم که تنگ در آغوش گیرمت
یادم نبوت زخم سرت درد می کند
با سر چرا به دیدن این دختر آمدی؟
پای تو مثل همسفرت درد می کند؟
کمتر به اسب نیزه سوار و پیاده شو!
از هجمه های سنگ سرت درد می کند
***جواد محمد زمانی***
این همه درد دلم چشم تری میخواهد
آتش سینه ام امشب جگری میخواهد
قصه های شب یلدای فراق من و تو
تا که پایان بپذیرد سحری میخواهد
باز خاکسترم از شوق تو پروانه شده
شمع من شعله ی تو بال و پری میخواهد
مگر احوال دلم با تو به سامان برسد
سینه آرام ندارد که سری میخواهد
دخترت را چه شد این بار نبردی بابا؟
هر سفر قاعدتاً همسفری میخواهد
حال من حال یتیمی است که هر شب تا صبح
دامن عمه گرفته پدری میخواهد
خون پیشانی تو آتش این دل شده است
لاله تا داغ ببیند شرری میخواهد
نکند باز هم این زخم دهن باز کند
لب تو بوسه ی آهسته تری میخواهد
چادرم سوخته فکر کفنم باش پدر
قامتم پوشش نوع دگری میخواهد
این شب آخری ای کاش عمو پیشم بود
شام تاریک خرابه “قمری” میخواهد
***مصطفی متولی***
ساحل زخم گلویت دل دریای من است
موی تو سوخته اما شب یلدای من است
آمدی داغ دل تنگ مرا تازه کنی
یا دلت سوخته از دربدری های من است
خواب دیدم بغلم کرده ای و میبوسی
سر تو در بغلم، معنی رویای من است
وای بابا چه بلایی به سرت آمده است؟
لبت انگار ترک خورده تر از پای من است
بس که زخمی شده ای چهره ی تو برگشته است
باورم نیست که این سر سر بابای من است
من به عشق تو سر سوخته را شانه زدم
دیده وا کن به خدا وقت تماشای من است
عمه از دست زمین خوردن من پیر شده
نیمی از خم شدن قامت او پای من است
دست بر بال ملائک زدن از دوش
عمو ماجرای سحر روشن فردای من است
***مصطفی متولی***
ای رفته بی خبر به سفر، از سفر بیا
خواهی کسی خبر نشود، بی خبر بیا
ای آفتاب سایه مگیر از سرم ببین
دامن پر از ستاره بود چون قمر بیا
چشمم چنان دو پنجره?انتظار شد
تا باز مانده پنجره هایم ز در بیا
از بس که سنگ روی تو بر سینه ام زدم
از سوزم آب شد دل سنگ ای پدر بیا
دانم که شه گذار به ویران نمی کند
امشب تو راه کج کن از این رهگذر بیا
بنمای روی و جان مرا رو نما بگیر
مپسند خونِ جان به لبی را هدر بیا
ایثار عمه بود اگر زنده مانده ام
او شد کمان ز بس که مرا شد سپر بیا
شوق رخ تو پا نکشیده ز دل هنوز
از پا فتاده ام به سر من به سر بیا
***استاد حاج علی انسانی***
عمه جان این سر منور را
کمکم می کنی که بردارم؟!
شامیان ای حرامیان دیدید
راست گفتم که من پدر دارم!
*
ای پدر جان عجب دلی دارم
ای پدر جان عجب سری داری
گیسویم را به پات می ریزم
تا ببینی چه دختری داری
*
ای که جان سه ساله ات بابا
به نگاه تو بستگی دارد
گر به پای تو بر نمی خیزم
چند جایم شکستگی دارد
*
آیه های نجیب و کوتاهم
شبی از ناقه ها تنزل کرد
غنچه های شبیه آلاله
روی چین های دامنم گل کرد
*
هربلایی که بود یا می شد
به سر زینب تو آوردند
قاری من چرا نمی خوانی؟!
چه به روز لب تو آوردند؟!
*
چشمهای ستاره بارانم
مثل ابر بهار می بارد
من مهیای رفتنم اما …
خواهرت را خدا نگه دارد
***علی اکبر لطیفیان***
مهتاب روزگار پر از شام ما شدی
طوفان موج گریه ی این دیده ها شدی
امشب خدا ظهور تو را مستجاب کرد
وقتی درون سینه ی تنگم دعا شدی
من در پناه گرمی آغوش عمه ام
از آن دمی که رفتی و از ما جدا شدی
فرقی نمی کند چقدر فرق کرده ای
بابای من تویی که در این تشت جا شدی
دیشب به روی خاک سرت خواب بوده است
امروز روی دامن سر نیزه پا شدی
گل کرده است غنچه ی لب های بوسه ات
شاید به زخم گونه ی من مبتلا شدی
کنج تنور و قافله و مجلس یزید
خانه به دوش من چقدر جابجا شدی
***محمد امین سبکبار***
هزاران بار
تا کی زتن درد فراقم جان بگیرد
امشب دعا کن عمر من پایان بگیرد
گیرم وضو از اشک و رویت را ببوسم
آنسان که زهرا بوسه از قرآن بگیرد
با من بگو کی دیده یک طفل سه ساله
رأس پدر را بر روی دامان بگیرد
با من بگو کی دیده یک مرغ بهشتی
چون جغد جا در گوشه ی ویران بگیرد
با من بگو کی دیده طفلی در خرابه
اشک پدر را با لب عطشان بگیرد
با من بگو کی دیده اشک میزبانی
خاکستر و خون از رخ مهمان بگیرد
با من بگو ای جان بابا، با چه جرمی
دشمن هزاران بار از من جان بگیرد
با من بگو کی دیده با رسم تصدق
ریحانه ی زهرا ز مردم نان بگیرد
با من بگو ای جان بابا با چه جرمی
دشمن هزاران بار از من جان بگیرد
دست ار نداری با دوچشم خود دعا کن
زخم دل من از اجل درمان بگیرد
میثم! سزد در ماتمم آنسان بگریی
کز سیل اشکت چرخ را طوفان بگیرد
حضرت رقیه س
طایر گلزار وحی! کجاست بال و پرت؟ که با سرت سر زدی به نازنین دخترت
ز تندباد خزان شکفته تر می شوی می شنوم هم چنان بوی گل از حنجرت
به گوشه ی دامنم اگر چه خاکی بُوَد اذن بده تا غبار بگیرم از منظرت
تو کعبه من زائرت، خرابه ام حائرت حیف که نتوان کنم طواف دور سرت
ببین اسیرم، پدر! زعمر سیرم، پدر! مرا به همره ببر به عصمت مادرت
فتح قیامت منم، سفیر شامت منم تویی حسین شهید، منم پیام آورت
منم که باید کنم گریه برای پدر تو از چه گشته روان، اشک زچشم تَرَت
خرابه شأن تو نیست، نگویم اینجا بمان بیا مرا هم ببر مثل علی اصغرت
پیکر رنجور من گرفته بود التیام اگر بغل می گرفت مرا علی اکبرت
این همه زخمت که هست بر سر و روی و جبین نیزه و شمشیر و تیر چه کرده با پیکرت
اگر چه میثم نبود به دشت کرب و بلا به نظم جان سوز خود گشته پیام آورت
شاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم)
نماز شب
زینب، نهال غم، چه به ویرانه می نشاند
می ریخت خاک و آب هم از دیده می فشاند
آن کوه استقامت و، آن معدن وقار
در ماتم رقیه، دگر طاقتش نماند
زینب که تا سحر، همه شب در قیام بود
آن شب دگر، نماز شبش را نشسته خواند
شاعر:حبیب چایچیان
بزن مرا که یتیمم ، بهانه لازم نیست …
مرا که دانه اشک است دانه لازم نیست
به ناله انس گرفتم ، ترانه لازم نیست
ز اشک دیده به خاک خرابه بنوشم
به طفل خانه به دوش ، آشیانه لازم نیست
نشان آبله و سنگ و کعب نى کافى است
دگر به لاله رویم نشانه لازم نیست
به سنگ قبر من بى گناه بنویسید
اسیر سلسله را تازیانه لازم نیست
عدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم
بزن مرا که یتیم ، بهانه لازم نیست
مرا ز ملک جهان گوشه خرابه بس است
به بلبلى که اسیر است لانه لازم نیست
محبتت خجلم کرده ، عمه دست بدار
براى زلف به خون شسته ، شانه لازم نیست
به کودکى که چراغ شبش سر پدر است
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نیست
وجود سوزد از این شعله تا ابد ((میثم ))
سرودن غم آن نازدانه لازم نیست
. اگر بیمار شد کس گل برایش مى برند و من …
دوباره از سقیفه دست آن ظالم برون آمد
که مثل مادرم زهرا ز سیلى پاره شد گوشم
من آن شمعم که آتش بس که آبم کرد، خاموشم
همه کردند غیر از چند پروانه ، فراموشم
اگر بیمار شد کس گل برایش مى برند و من
به جاى دسته گل باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو اى لب تشنه آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است این آب بر کامم ، نمى نوشم
تو را بر بوریا پوشند و جسم من کفن گردد
به جان مادرت هرگز کفن بر تن نمى پوشم
دوباره از سقیفه دست آن ظالم برون آمد
به ضرب تازیانه ، قاتلت مى کرد خاموشم
فراق یار و سنگ اهل شام ، و خنده دشمن
من آخر کودکم ، این کوه سنگین است بر دوشم
نگاه نافذت با هستى ام امشب کند بازى
گه از تن مى ستاند جان ، گه از سر مى برد هوشم
بود دور از کرامت گر نگیرم دست ((میثم )) را
غلام خویش را، گر چه گنهکار است ، نفروشم
جبریل امین خادم و دربان رقیه
گردید فلک و اله و حیران رقیه
گشته خجل او از رخ تابان رقیه
آن زهره جیینى که شد از مصدر عزت
جبریل امین خادم و دربان رقیه
هم وحش و طیور و ملک و عالم و آدم
هستند همه ریزه خور خوان رقیه
خواهى که شود مشکلت اندر دو جهان حل
دست طلب انداز به دامان رقیه
جن و ملک و عالم و آدم همه یکسر
هستند سر سفره احسان رقیه
کو ملک یزید و چه شد آن حشمت و جاهش
اما بنگر مرتبت و شان رقیه
یک شب ز فراق پدرش گشت پریشان
عالم شده امروز پریشان رقیه
دیدى که چسان کند ز بن کاخ ستم را
در نیمه شب آن دل سوزان رقیه
از عاشقان کربلا اشک دیده است
این گنج غم که در دل خاک آرمیده است
این دختر حسین سر از تن بریده است
این است دخترى که پدر را به خواب دید
کز دشت خون به نزد اسیران رسیده است
بیدار شد ز خواب و پدر را ندید و گفت
اى عمه جان ، پدر مگر از من چه دیده است
این مسکن خراب پسندیده بهر ما
از بهر خود جوار خدا را گزیده است
زینب به گریه گفت که باشد برادرم
اندر سفر که قامتم از غم خمیده است
پس ناله رقیه و زنها بلند شد
و آن ناله را یزید ستمگر شنیده است
گفتا برند سوى خرابه سر حسین
آن سر که خون او ز گلویش چکیده است
چون دید راس باب ، رقیه بداد جان
مرغ روان او سوى جنت پریده است
این است آن سه ساله یتیمى که درجهان
جز داغ باب و قتل برادر ندیده است
دانى گلاب مرقد این ناز دانه چیست
از عاشقان کربلا اشک دیده است
معمور هست تا به ابد قبر آن عزیز
لیک قبر یزید را به جهان کس ندیده است .
خوش آمدی ای پدر
یار سفر کردهی من از سفر آمده
خرابه را زینت کنم که پدر آمده
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
تو کعبه ای و من نماز آورم سوی تو
با اشک خود شویم غبار از گل روی تو
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
قدم قدم به زخم دل نمکم می زدند
پدر پدر می گفتم و کتکم می زدند
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
جان پدر کبودی صورتم را ببین
شبیه مادرت شدم، قامتم را ببین
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
نفس درون سینه ام شده تاب و تبم
من بوسه گیرم از گلو تو زلعل لبم
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
چرا عذار لاله گون بَرِ من آوردهای
محاسن غرقه به خون بَر من آوردهای
خوش آمَدی ای پدر! مرا به همره ببر
ای عمهها و خواهران! دست حق یارتان
رفتم به همراه پدر، حق نگهدارتان
خوش آمدی ای پدر! مرا به همره ببر
عشق و ابروی این دنیا رقیه
ثانی فاطمه زهرا رقیه (س)
تو خودت میدونی که دوست دارم من
قدر یک دنیا نه صد دنیا رقیه (س)
یادمه که مادرم ازون قدیم
توی هر درد و بلا میگفت رقیه (س)
میگرفت روضه و پهن میکرد یک گوشه
صفره ای از نون از خرما رقیه (س)
مادرم به روضه خون میگفت بخونه
یتیمی دردیه بی دوا رقیه (س)
تا یه روز دیدم با گریه بار میبنده
گفتمش کجا و کی گفتا رقیه (س)
تو کیفش دیدم که بود چند تا عروسک
گفت اینارو میبرم برا رقیه (س)
دختر شاه مدینه کنج ویرونه نشسته
رمقی به تن نداره شده از زندگی خسته
صورتش خونیوخاکی تنش ازجفا سیاهه
سر گذاشته روی دیوار گمونم که چشم براهه
نمی دونم طفل خسته چه مصیبتها کشیده
رنگ به صورتش نداره قد وقامتش خمیده
بانویی پیشش نشسته بی شکیب و بی قراره
داره آهسته و آروم از پاهاش خار در میاره
صداش از گریه گرفته چشاش تار و بی فروزه
با اشاره میگه عمه کف پام داره می سوزه
چرا پس بابا نیومد تو که گفتی توی راهه
گمونم دوستم نداره آره بخت من سیاهه
تا که اومد بابا پیشم منو می ذاره رو سینه
دست میذارم روی گوشم زخممو بابا نبینه
حرفامو می گم به بابا غم و غصه هام زیادن
بچه های شهر شامی منو بازی نمی دادن
بگو عمه بگو عمه چرا بابا رو زمینه
دستامو بزار تو دستاش چشمام تاره نمی بینه
حالا تو بگو بابا جون چرا لبهات غرق خونه
بمیرم رو صورت تو جای چوب خیزرونه
با خودت ببر از این جا دخترت طاقت نداره
می ترسم اگر بمونم بکشن منو دوباره
دختر شاه مدینه کنج ویرونه نشسته
رمقی به تن نداره شده از زندگی خسته
صورتش خونیوخاکی تنش ازجفا سیاهه
سر گذاشته روی دیوار گمونم که چشم براهه
نمی دونم طفل خسته چه مصیبتها کشیده
رنگ به صورتش نداره قد وقامتش خمیده
بانویی پیشش نشسته بی شکیب و بی قراره
داره آهسته و آروم از پاهاش خار در میاره
صداش از گریه گرفته چشاش تار و بی فروزه
با اشاره میگه عمه کف پام داره می سوزه
چرا پس بابا نیومد تو که گفتی توی راهه
گمونم دوستم نداره آره بخت من سیاهه
تا که اومد بابا پیشم منو می ذاره رو سینه
دست میذارم روی گوشم زخممو بابا نبینه
حرفامو می گم به بابا غم و غصه هام زیادن
بچه های شهر شامی منو بازی نمی دادن
بگو عمه بگو عمه چرا بابا رو زمینه
دستامو بزار تو دستاش چشمام تاره نمی بینه
حالا تو بگو بابا جون چرا لبهات غرق خونه
بمیرم رو صورت تو جای چوب خیزرونه
با خودت ببر از این جا دخترت طاقت نداره
می ترسم اگر بمونم بکشن منو دوباره
این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم
من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم
شکر خدا اکنون درون تشت هستی
بر روی نی بودی تو را هر بار دیدم
بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش
من مثل زهرا مادرت ازار دیدم
یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است
سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم
احساس کردم صورتم آتش گرفته
خود را میان یک در و دیوار دیدم
مجموع درد خارها بر من اثر کرد
من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم
(سوغات مکه)توی گوشم بود بردند
کوفه همان را داخل بازار دیدم!
کاظم بهمن
سرت به دامن این شاهزاده افتاده
به دست طفل خرابات باده افتاده
کنون که نوبت من شد دو دست کوچک من
کنار رأس تو بی استفاده افتاده
بیا سؤال مکن گوشواره ام چه شده
خیال کن که شبی بین جاده افتاده
بگو ترک ترک زخم صورتت از چیست؟
مگو به من که کمی خطّ ساده افتاده
ز چرخ شکوه کنم چون به ساربان گفتم
که زیر پای سواره پیاده افتاده
جواب داد که ساکت شو خارجی!به رخم
ببین که نقش دو دست گشاده افتاده
شبیه مادرت اول شهیده ام بابا
گمان کنم به دل خانواده افتاده
رضا رسول زاده
ستاره بود و به دیدار ماه عادت داشت
سه ساله بود و به اغوش شاه عادت داشت
ز صحن خشک لبش خنده رد نشد بی اشک
شکسته بود و همیشه به اه عادت داشت
ز بس که پای برهنه دوید در پی سر
به خار های مغیلان را عادت داشت
شبیه عمه مظلومه سخت می نالید
به روضه های غم قتلگاه عادت داشت
نیایش سحرش مثل فاطمه جانسوز
شبیه جده خود با پگاه عادت داشت
نه از عزا به در آمد نه رخت خود را شست
تنش به سرخی و رنگ سیاه عادت داشت
مجتبی روشن رو
خبر آمد که ز معشوق خبر می آید
ره گشایید که یارم ز سفر می آید
کاش می شد که ببافند کمی مویم را
اب و آیینه بیاریید پدر می آید
نه تو از عهده این سوخته بر می آیی
نه دگر موی سرم تا به کمر می آید
جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد
غالباً درد به دنبال جگر می آید
راستی! گم شده سنجاق سرم دست تو نیست
سر که آشفته شود حوصله سر می آید
هست پیراهنی از غارت ان شب به تنم
نیم عمامه از آن به تو در می آید
به کسی ربط ندارد که تو را می بوسم
که بجز من ز پس کار تو بر می آید
راستی!هیچ خبر ار شدی تب کردم؟
راستی لاغری من به نظر می آید
راستی هست به یادت دم چادر گفتی:
دختر من!به تو چادر چقدر می آید
سرمه ای را که تو از مکه خریدی بردند
جای آن لخته خون روی بصر می آید
محمد سهرابی
در دلش قاصدکی بود خبر می آورد
دخترت داشت سر از کار تو در می آورد
همه عمرش به خزان بو ولی در این حال
اسمش این بود نهنهالی که ثمر می آورد
غصه می خرد ولی ید تو تسکینش بود
هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد
او که می خواند تو را قافله ساکت می شد
عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد
دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت
یک نفر آن طرف انگار که سر می آورد
قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو در می آورد
کاظم بهمنی
مجنون شبیه طفل تو شیدا نمی شود
زین پس کسی بقدر تو لیلا نمی شود
درد رقیه تو پدر جان یتیمی است
درد سه ساله تو مداوا نمی شود
شأن نزول رأس تو ویرانه من است
دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود
بی شانه نیز می شود امروز سر کنم
زلفی که سوخته گره اش وانمی شود
بیهوده زیر منت مرحم نمی روم
این پا برای دختر تو پا نمی شود
صد زخم بر رخ تو دهان باز کره اند
خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود
چوب از یزید خورده ای و قهر با منی
از چه لبت به صحبت من وا نمی شود
کوشش مکن که زنده نگهداری ام پدر
این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود
محمد سهرابی
… که نیست
با سر رسیده ای بگو از پیکری که نیست
از مصحف ورق ورق و پرپری که نیست
شبها که سر به سردی این خاک می نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست
باید برای شستن گلزخمهای تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست
قاری خسته تشت طلا و تنور نه !
شایسته بود شان تو را منبری که نیست
آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست
تشخیص چشمهای تو در این شب کبود
می خواست روشنایی چشم تری که نیست
دستی کشید عمه به این پلکها و گفت :
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست
دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست
***
حتی صبور قافله بی صبر می شود
با خاطرات خسته ترین دختری که نیست
شاعر یوسف رحیمی
شعر شهادت حضرت رقیه
آینه دار فاطمه ، تموم حاصل باباست
شبا صدای لالائیش ، تپشهای دل باباست
می دوخت به چشمای بابا ، نگاه صاف و ساده شو
وقت نماز که می رسید ، زود می آورد سجاده شو
یه گوشه توی خیمه ای ، تنگ غروب کربلا
جانماز کوچیکشو ، پهن کرده بود واسه بابا
باد سیاهی وزرید و ، به جای بابا شمر اومد
به صورت نحیف گل ، با دست سنگی سیلی زد
پیش چشای نیمه جون ، دشت و به آتیش کشیدند
پای برهنه بچه ها ، روی خارا می دویدند
زخم زبون و هلهله ، جای کبود سلسله
دلهره و وحشت شب ، دست سیاه حرمله
با التماس و اشک و آه ، می پرسید از راه نجف
می گفت کجاست قبر بابام ، رو بکنم کدوم طرف
یتیم نواز کوفیا ، حالا کجاست تا ببینه
سایة تازیانه ها ، به روی گلهاش می شینه
شده پاهای کوچیکش ، اسیر زخم آبله
از روی ناقه افتاده ، خدایا رفته قافله
دامن دشت پر شده از ، یه بغض و احساس کبود
زائر روی هم شدند ، آخه دو تا یاس کبود
نگاهاشون شبیه هم ، رو چهره شون یه هاله بود
صورتشان بنفشه پوش ، کنج لباشون لاله بود
روی یکی نیلی شده ، تو قصة غصب فدک
اون یکی هم از کوفیا ، بی بهونه خورده کتک
یکی غریب و بی پناه ، با گریه و خسته دلی
ولی یکی تو کوچه ها ، جلوی چشمای علی
شاعر : یوسف رحیمی
ابر سیلی
دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود
گوشه ویرانه جای بلبل زهرا نبود
جان بابا خوب شد بر ما یتیمان سر زدی
هیچکس در گوشه ویران به یاد ما نبود
دخترم روزی که من در خیمه بوسیدم تو را
ابر سیلی روی خورشید رخت پیدا نبود
جان بابا، هر کجا نام تو را بردم به لب
پاسخم جز کعب نی ،جز سیلی اعدا نبود
دخترم وقتی که دشمن زد تو را زینب چه گفت
عمه آیا در کنارت بود بابا ،یا نبود
جان بابا، هم مرا ،هم عمه ام را میزدند
ذرهای رحم و مروت در دل آنها نبود
دخترم وقتی عدو میزد تو را برگو مگر
حضرت سجاد زینالعابدین آنجا نبود
جان بابا بود، اما دستهایش بسته بود
کس به جز زنجیر خونین، یار آن مولا نبود
دخترم آن شب که در صحرا فتادی از نفس
مادرم زهرا (س) مگر با تو در آن صحرا نبود
جان بابا من دویدم زجر هم میزد مرا
آن ستمگر شرمش از پیغمبر و زهرا نبود
دخترم من از فراز نی نگاهم با تو بود
تو چرا چشمت به نوک نیزه اعدا نبود
جان بابا ابر سیلی دیدهام را بسته بود
ورنه از تو لحظهای غافل دلم بابا نبود
دخترم شورها بر شعر ?میثم? دادهایم
ورنه در آوای او فریاد عاشورا نبود
جان بابا دست آن افتاده را خواهم گرفت
ز آن که او جز ذاکر و مرثیه خوان ما نبود
شاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم)
غم تو
تا شعله هجران تو خاموش کنم
بر آتش دل ز صبر، سرپوش کنم
بسیار بکوشیدم و نتوانستم
یک لحظه غم تو را فراموش کنم
ای کاش، دمی دهد امانم این اشک
تا نقش تو را به دیده منقوش کنم
آخر چه شود، شبی به خوابم آیی
تا جام محبت تو را نوش کنم
بنشینی و در برت، مرا بنشانی
تا زمزمه نوازشت گوش کنم
گر بار دگر مرا در آغوش کشی
صد بوسه بر آن دست و بر و دوش کنم
سجاده تو، که میدهد بوی تو را
برگیرم و بوسم و در آغوش کنم
چون درد فراق تو، ز حد درگذرد
زین عطر تو قلب خویش، مدهوش کنم
از حمله غارت به دلم آتشهاست
این داغ، عیان، ز لاله ای گوش کنم
گویند به من، یتیم غارت زده ام
زآن چشمه چشم خویش پرجوش کنم
دیگر اگر ای پدر نخواهی برگشت
برخیزم و پیکرم سیه پوش کنم؟
این داغ حسین، جاودان است ?حسان?
هرگز نتوان به اشک، خاموش کنم
شاعر:حبیب چایچیان
مرا ببخش اگر شکوه بی مقدمه کردم
چهقدر بی تو شکستم ، چهقدر واهمه کردم !
چهقدر نام تو را مثل آب زمزمه کردم!
خیال آب نبستم به جز دو دست عمویم
اگر نگاه به رؤیای نهر علقمه گردم
سرود کودکیم در خزان حادثه خشکید
پس از تو قطع امید ای بهار از همه کردم
نکرده هیچ دلی در هجوم نیزه و آتش
تحملی که از آن اضطراب و همهمه کردم
شکفت غنچهی خورشید از خرابة جانم
همین که با تو دلم را به خواب زمزمه کردم
چه شرم دارم از این درد و جای آمدنت را
که سر بریده تو را میهمان فاطمه کردم
پدر ، به داغ د ل عمّهام ، به فاطمه سوگند
مرا ببخش اگر شکوه بی مقدّمه کردم
ای سحرگاه شب قدر حسین
ای سحرگاه شب قدر حسین
روی تو باشد مه بدر حسین
کی سزاوارت بود ویرانه ای
جای تو باشد فقط صدر حسین
کاش جانم مثل جانت خسته بود
استخوانم مثل تو بشکسته بود
هر کجا اشکی ز چشمت می چکید
تازیانه بر تنت بنشسته بود
کسد به مانندت سر بابا ندید
تو چرا با عُمر کم قدّت خمید
وای من، این عقده گشته در دلم
یک سه ساله دختر و موی سفید
یا رقیه بهر من تدبیر کن
با نگاهت بر دلم تاثیر کن
کلیم بی کفن کربلای میقاتی
خلیل بت شکن کعبه ی خراباتی
چه فرق می کند آخر به نیزه یا گودال؟
همیشه و همه جا تشنه ی مناجاتی
نخوان که نور کتاب خدا ندارد راه
به قلب سنگی این مردم خرافاتی
کنار نیزه ی تو گریه می کند یحیی
شنیده معنی ذبح العظیم آیاتی
نگاه لطف تو یک دیر را مسلمان کرد
مسیح من چقدر صاحب کراماتی!
توان ناقه نشینی به دست و پایم نیست
خدابه خیر کند،وای عجب مکافاتی
شنیده ام که سفر رفته ای ولی بابا
برای من نخری گوشواره سوغاتی
این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم
من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم
شکر خدا اکنون درون تشت هستی
بر روی نی بودی تو را هر بار دیدم
بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش
من مثل زهرا مادرت ازار دیدم
یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است
سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم
احساس کردم صورتم آتش گرفته
خود را میان یک در و دیوار دیدم
مجموع درد خارها بر من اثر کرد
من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم
(سوغات مکه)توی گوشم بود بردند
کوفه همان را داخل بازار دیدم!
کاظم بهمنی
سرت به دامن این شاهزاده افتاده
به دت طفل خرابات باده افتاده
کنون که نوبت من شد دو دست کوچک من
کنار رأس تو بی استفاده افتاده
بیا سؤال مکن گوشواره ام چه شده
خیال کن که شبی بین جاده افتاده
بگو ترک ترک زخم صورتت از چیست؟
مگو به من که کمی خطّ ساده افتاده
ز چرخ شکوه کنم چون به ساربان گفتم
که زیر پای سواره پاده افتاده
جواب داد که ساکت شو خارجی!به رخم
ببین که نقش دو دست گشاده افتاده
شبیه مادرت اول شهیده ام بابا
گمان کنم به دل خانواده افتاده
رضا رسول زاده
ستاره بود و به دیدار ماه عادت داشت
سه ساله بود و به اغوش شاه عادت داشت
ز صحن خشک لبش خنده رد نشد بی اشک
شکسته بود و همیشه به اه عادت داشت
ز بس که پای برهنه دوید در پی سر
به خار های مغیلان را عادت داشت
شبیه عمه مظلومه سخت می نالید
به روضه های غم قتلگاه عادت داشت
نیایش سحرش مثل فاطمه جانسوز
شبیه جده خود با پگاه عادت داشت
نه از عزا به در آمد نه رخت خود را شست
تنش به سرخی و رنگ سیاه عادت داشت
مجتبی روشن روان
ای یار سفر کرده گل از سفر آوردهی
بـر دخترکـت لاله از زخم سر آوردی
مولا ابی عبدالله، مولا ابی عبدالله
ویرانه سـرا روشن گردیـده ز روی تو
سوغاتی من گشته رگهای گلوی تو
مولا ابی عبدالله، مولا ابی عبدالله
مهمـان منـی بابا جانـان منی بابا
گیرم به سر دستت قرآن منی بابا
مولا ابی عبدالله، مولا ابی عبدالله
ای دلبــر جانانــه برگشتــه غــریبانه
کی دیده به ویرانه شمع و گل و پروانه
مولا ابی عبدالله، مولا ابی عبدالله
بنشینم و بگذارم لب بر لب عطشانت
یــادآورم از چــوب و از آیـه قرآنت
مولا ابی عبدالله، مولا ابی عبدالله
یک صورت خون آلود با این همه زیبایی
در ایـن شـب ظلمانـی گردیده تماشایی
مولا ابی عبدالله، مولا ابی عبدالله
ای مـاه چهـل منـزل ایـن منزل پایان است
هم بر لب تو لبیک هم بر لب من جان است
مولا ابی عبدالله، مولا ابی عبدالله
ای عمّه خداحافظ من هم به سفر رفتم
بنگـر چــه غریبانـه همـراه پـدر رفتم
مولا ابی عبدالله، مولا ابی عبدالله
ای خونجگرِ دوران، ای دربدرِ صحرا
پیغـام تـو را بردم بر فاطمهی زهرا
مولا ابی عبدالله، مولا ابی عبدالله
مسافران صفر – غلامرضا سازگار
شب شد پدر تا به سحر در انتظـارم
از غــم تـو ماتـم تـو دل بیقرارم
ستارۀ شبم کجایی کی شود از سفر بیایی
ای خوب من محبوب من جانم فدایت
بــیقرارم سوگــوارم گریم برایت
ستارۀ شبم کجایی کی شود از سفر بیایی
باوفــایم آشنایــم داد از جدایی
در نای من آوای من شد نینوایی
ستارۀ شبم کجایی کی شود از سفر بیایی
کی میشود از روی تو بوسه بگیرم
هم بخنـدم هم بگریـم هـم بمیرم
ستارۀ شبم کجایی کی شود از سفر بیایی
چون بگریم خون بگریم در ماتم تو
شـد ویرانـه عزاخــانه بـزم غم تو
ستارۀ شبم کجایی کی شود از سفر بیایی
مسافران صفر – حسن هارونی
دریا دریا ز دیـدهام مـیریزد خون جگر
صحرا صحـرا مرا بود در سینه داغ و شرر
روشن کردی تو ای پدر کنج ویرانۀ من
با سـرگشتی تـو از وفا مهمان خانۀ من
ای نور دو چشمترم خاک غم تو به سرم ای خوب و نازنین
ای ماه شکسته جبین مهمــان خرابهنشین بابای مــه جبین
بـه دست بستـه بر زمین ز ناقه افتادم
بــه زیــر کعـب نـی و تازیانـه جان دادم
حسین حسین حسین حسین حسین حسین بابا
مـن مرغ پر شکستۀ غرق دریای غمم
بنگـر مـوی سپیـد مـن بنگر این قدّ خمم
گیرم گلبوسه امشب از رگهای نایِ تو من
از زخم گوش پاره خون ریزم بر پای تو من
از داغ تو بیرمقم قرآن ورق ورقم پیشم دمی بمان
تا آخـر خطِّ سفر با خود تو رقیه ببر بابای مهربــان
بــه ضــرب سیلـی عـدو شده سیه رویم
بــه عشق مــادرت ببیـن شکسته پهلویم
حسین حسین حسین حسین حسین حسین
مسافران صفر – علی شریف
ای همـه عشـق برادرم! رقیّه جان! رقیّه جان
تو میدهی بوی مادرم! رقیّه جان! رقیّه جان
دخترم ای فروغ دیده! از چه جان تو پر کشیده؟
حــاجتت را مگـر گرفتی در کنار سر بریده؟
یا رقیّه، رقیّه جانم
ای همـۀ آرزوی مـن، بگـو سخن، بگو سخن
چگونه ای همسفر رَوی، بدون من؟ بدون من؟
شویم از اشک خود شبانه، جای سیلی و تازیانه
مثل من ای گلم تو داری، تو نشانه به روی شانه
یا رقیّه، رقیّه جانم
ای همـهْ دار و نــدار من، فدای تو! فدای تو
خـار مغیلان شکوفه زد، به پای تو، به پای تو
کف پایت آبله بسته، دیدگانت به خون نشسته
کن حلالم، ندیده بودم سنگ کینه سرت شکسته…
یا رقیّه، رقیّه جانم
مسافران صفر – امیر حسین مومنی
تا کی زتن درد فراقم جان بگیرد
امشب دعا کن عمر من پایان بگیرد
گیرم وضو از اشک و رویت را ببوسم
آنسان که زهرا بوسه از قرآن بگیرد
با من بگو کی دیده یک طفل سه ساله
رأس پدر را بر روی دامان بگیرد
با من بگو کی دیده یک مرغ بهشتی
چون جغد جا در گوشه ی ویران بگیرد
با من بگو کی دیده طفلی در خرابه
اشک پدر را با لب عطشان بگیرد
با من بگو کی دیده اشک میزبانی
خاکستر و خون از رخ مهمان بگیرد
با من بگو ای جان بابا، با چه جرمی
دشمن هزاران بار از من جان بگیرد
با من بگو کی دیده با رسم تصدق
ریحانه ی زهرا ز مردم نان بگیرد
با من بگو ای جان بابا با چه جرمی
دشمن هزاران بار از من جان بگیرد
دست ار نداری با دوچشم خود دعا کن
زخم دل من از اجل درمان بگیرد
میثم! سزد در ماتمم آنسان بگریی
کز سیل اشکت چرخ را طوفان بگیرد
طایر گلزار وحی! کجاست بال و پرت؟
که با سرت سر زدی به نازنین دخترت
ز تندباد خزان شکفته تر می شوی
می شنوم هم چنان بوی گل از حنجرت
به گوشه ی دامنم اگر چه خاکی بُوَد
اذن بده تا غبار بگیرم از منظرت
تو کعبه من زائرت، خرابه ام حائرت
حیف که نتوان کنم طواف دور سرت
ببین اسیرم، پدر! زعمر سیرم، پدر!
مرا به همره ببر به عصمت مادرت
فتح قیامت منم، سفیر شامت منم
تویی حسین شهید، منم پیام آورت
منم که باید کنم گریه برای پدر
تو از چه گشته روان، اشک زچشم تَرَت
خرابه شأن تو نیست، نگویم اینجا بمان
بیا مرا هم ببر مثل علی اصغرت
پیکر رنجور من گرفته بود التیام
اگر بغل می گرفت مرا علی اکبرت
این همه زخمت که هست بر سر و روی و جبین
نیزه و شمشیر و تیر چه کرده با پیکرت
اگر چه میثم نبود به دشت کرب و بلا
به نظم جان سوز خود گشته پیام آورت
مشعل فروز ولایت، آیینه ی کوثرم من
زهرای زهرا خصایل، ریحانة الحیدرم من
هر چند هستم به ظاهر، طفل یتیمی سه ساله
حتی چهل سالگان را در کودکی مادرم من
طفلم ولیکن چه طفلی، طفل حسین شهیدم
یک فاطمه صبر و ایثار، یک زینب دیگرم من
طفل صغیر حسینم، نی نی، سفیر حسینم
فریاد سرخ ولایت، خون را پیام آورم من
ناموس بیت الولایم، شام است کرب و بلایم
با یک مدینه کرامت، یک کربلا لشگرم من
وجه خدا شمعِ بزمم، ویرانه میدان رزمم
شام است تسلیم عزمم، از کوه محکم ترم من
پیروز میدان عشقم، شمشیر فتح دمشقم
با عمه ی قهرمانم، هم گام و هم سنگرم من
با قامت کوچک خود، یک اسوه ی استقامت
با صورت نیلی خود، خورشید روشنگرم من
یاقوت از دیده سفتم، با مردم شام گفتم
آخر چرا می زنیدم فرزند پیغمبرم من
شد مصحف پیکرم پر از آیه با تازیانه
یک سوره ی کوچکم، نه! قرآن ز پا تا سرم من
من طایر قدس بودم، می خواندم و می سرودم
اکنون کنار خرابه، صید شکسته پرم من
پیوسته باب المرادم، تا حشر باب الحسینم
شهر شهادت حسین است، بر این مدینه درم من
شام بلا رزمگاهم، شمشیر من تیر آهم
هر قطره اشکم سپاهم، کی گفته بی یاورم من
دشمن مرا هم کتک زد، بر چهره، مهر فدک زد
فهمید از روز اول، بر فاطمه دخترم من
عمرم به پایان رسیده، خون از دوچشمم چکیده
امشب ز رنگ پریده، گل بر پدر می برم من
میثم! به دامان من زن پیوسته دست توسّل
زیرا که باب الحوائج تا دامن محشرم من
شب و خورشید و آشیانه ی من
نورباران شده است خانه ی من
طَبَقِ نور شد در این دل شب
پاسخ گریه ی شبانه ی من
بوی بابا رسد مرا به مشام
ابتا مرحبا! سلام، سلام
****
مصحفِ روی دست من سر تو است
هیفده آیه نقش منظر تو است
زخم های سر بریده ی تو
شاهد زخم های پیکر تو است
دررگ حنجر تو دیده شده
که سرت از قفا بریده شده
****
تو نبودی فراق آبم کرد
عمه بیدار ماند و خوابم کرد
صوت قرآن تو دلم را برد
لب خشکیده ات کبابم کرد
ای علی بر لب تو بوسه زده!
چوبِ کی برلب تو بوسه زده؟
****
تا به رویت فتاد چشم ترم
پاره شد مثل حنجرت جگرم
خواستم پا نهی به دیده ی من
پس چرا با سر آمدی به برم
دامن دخت داغدیده ی تو
گشت جای سر بریده ی تو
****
طفل قامت خمیده دیده کسی؟!
مثل من داغدیده، دیده کسی؟!
بر روی دست دختر کوچک
سر از تن بریده دیده کسی؟!
من نگویم به من
از سفر آمدی و روشن شد
چشم هایی که تار شده اند
از سفر آمدی به جمعی که
همگی دست به کمر شده اند
آمدی تا بگوییَم بر نی
نشده دخترت فراموشت
شانه ام گر که یاری ام بکند
دست هایم می شود آغوشت
زخم های تو را شمردم که
یک به یک نذر بوسه ای دارم
چقدر زخم به سر داری
؟چقدر بوسه من بدهکارم
با همان بوی سیب و آن لبخند
در شبی سوت و کور آمده ای
رنگ رویت ولی عوض شده است
تو مگر از تنور آمده ای؟
بعد از این دست بادها ندهنم
گیسوان تورا که شانه کنند
من نمردم که زخم ها هر بار
زخم پیشانی ات را نشانی کنند
رنگ رویم پریده می دانی؟
چند روزی گرسنه خوابیده ام
شده پاره چادرم یعنی
،شعله ای را به چادرم دیده ام
دختران گرم بازی اما من
با عمو حرف میزنم آرام
گله از چشم های نا محرم
از یتیمی از آن همه دشنام
دختری که مقابلم انداخت
باز هم نان پاره خود را
جان تو روی گوش او دیدم
هر دوتا گوشواره ی خود را
گیسوانی که داشتم روزی
کربلا تا به شام کمکم سوخت
خواستم تا که شعله بردارم
نوک انگشتان دستم سوخت
لکنتم بیشتر شده خوبم
لکنت دخترانه شیرین است
لهجه ام را ببین عوض کرده
چقدر دست زجر سنگین است
ساربان آمدو به رویم ماند
اثرات کبودی از مشتش
چشم من تار شده ولی دیدم
خاتمت را میان انگشتش
گریه می کرد هر که چشمش بر
حال و روز اسیری ام افتاد
7 سالم نیامده اما
زود دندان شیری ام افتاد
معجرم خاکی است یعنی که
دخترت زیر دست و پا افتاد
بر نیزه ای پهن پرستویم را بردند
سنجاق میان گیسویم را بردن
تا از گل سر خیالشان راحت شد
بابای گلم النگویم را بردند
*********دقت بیشتر***********
منو بزن ، تا که دلت خنک می شه
هرچی بگم جواب من کتک میشه
منو بزن ، منو بزن منو پر از قفس بده
منو بکش یا معجرم رو پس بده
فقط بذار نفس توی گلو بیاد
با گریه فریاد میزنم عمو بیاد
برو کنار لگد نگیر روچادرم
میخوای بخندی به زمین که می خورم
بابا سرم شکسته، بال و پرم شکسته
حرمت دخترای ، اهل حرم شکسته
عدو می خواست عمه ببینه داغ من
زجرو یه شب فرستادن سراغ من
رحمش کجاست؟درد من از نیشخندشه
وسط سینه ام جای زانو بنده شه
بی طاقت ام با پای پر از آبله
یادته جا موندم بابا از قافله
وای صورتم ، منو به قصد کشت زدن
این جای انگشتره وقتی مشت زدن
چند روز پیش نبودی ، محله یهودی
یه طایفه مغیره ، شدم کبود و خونی
داد و هوار اٌف به یزید
وای از شراب
**************دقت بیشتر************
بابای من ، کشته منو دیگه آبله های پاهای من
جای سیلی ِ زجرو ببین روی چشمای من
تاره چشام ، دست یه دختر شامیه چرا گوشواره هام
توی ویرونه هی میخونم که بابامو میخوام
مه روی من ، مثل فاطمه مادرت شکست پهلوی من
بابا ی من.
لعنت به این شام
همه اش کتک خوردیم مدام
ببخش این لکنت کلام
مَ ... مَ... با..با.. بابامو میخوام از خدا///
لعنت به این شام
لعنت به هر چی چشم بد
لعنت به کینه و حسد
لعنت به هر نامردی که عمه مو زد///
چشاشو دخته دشمن با ناموس خدا
چی میکشه عمه ی ما
سنگ می خوره از لابه لای نیزه ها///
موی تو سوخته
لعنت به خولی و تنور
می بوسمت از راه دور
لعنت به زجر منو رو خاک کشوند به زور///
دلم میگیره از این شلوغی ای پدر
رباب حزین و خون جگر
بیا مارو از بین نا محرم ببر///