مشک تشنه به روي دوشش بود
بي امان سوي علقمه ميرفت
در نگاهش خروش دريا داشت
آسمان سوي علقمه ميرفت
چشم ها محو شيوهي رزمش
معرکه از صلابتش پُر بود
قلب سقاي تشنه لب اما
از تب سرخ «العطش» پُر بود
خنکاي شريعه را حس کرد
چشم خود را به خيمه ها ميدوخت
لب او در نهايت ايثار
در کنار فرات هم ميسوخت
مشک از شوق گريه پُر ميشد
که تو لب تشنه اي و سيراب است
وَ تو از مشک خود پريشان تر
لب خشکت به ياد ارباب است
در هياهوي موج هاي فرات
لحظه لحظه سراب ميديدي
لب خشک علي اصغر را
در زلالي آب ميديدي
جرعه جرعه وفا، محبت، عشق
مشک نه اين سبوي ساقي بود
تو گمان ميکني که آب ولي
همهي آبروي ساقي بود
پر گشودي دوباره سوي حرم
تيرها نيز پر درآوردند
تا که از راز تشنگيّ تو و
مشک لب تشنه سر درآوردند
ناگهان بغض مشک سر وا کرد
يک سه شعبه رسيده بود از راه
چشم هاي تو بوسه باران شد
در هجوم سه شعبه ها ناگاه
حاجت دستهاي پاک تو را
زودتر از خودت روا کردند
دست هاي گره گشاي تو را
يک به يک از تنت جدا کردند
سنگ ها گرم استلام لبت
حج سرخت چه زود کامل شد
نيزه ها در طواف پيکر تو
بر سر تو عمود نازل شد
رمق از زانوان آقا رفت
بغض أدرک أخا که سر وا کرد
از روي اسب، پرپر و بي دست
سجده ات را که او تماشا کرد
تو به آغوش زخم ها رفتي
سايه ات از سر حرم کم شد
کمر کوه از غم تو شکست
قامت آسمان دگر خم شد
چشم ها در غروب تو ميسوخت
دشت از داغ تو لبالب بود
تکيه گاه حرم! فراق تو
اول بي کسي زينب بود
بيپناهي خيمه ها، بي تو
هر دلي را پُر از محن ميکرد
همه ديدند بعد تو ارباب
کهنه پيراهني به تن ميکرد
یوسف رحیمی
این آبها که ریخت، فدای سرت که ریخت
اصلا فدای امّ بنین مادرت، که ریخت
گفته خدا دو بال برایت بیاورند
در آسمان علقمه، بال و پرت که ریخت
اثبات شد به من که تو سقای عالمی
بر خاک، قطره قطره ی چشم ترت که ریخت
طفلان از اینکه مشک به دست تو داده اند
شرمنده اند، بازوی آب آورت که ریخت
گفتم خدا به خیر کند قامت تو را
این قوم غیض کرده به روی سرت که ریخت
وقت نزول این بدن نا مرتّبت
مانند آب ریخت دلم؛ پیکرت که ریخت
معلوم شد عمود شتابش زیاد بود
بر روی شانه های بلندت سرت که ریخت
اما هنوز دست تو را بوسه می زنم
این آب ها که ریخت فدای سرت که ریخت
علی اکبر لطیفیان
ای چشم تو بیمار ، گرفتار ، گرفتار
برخیز چه پیشامده این بار علمدار
گیریم که دست و علم و مشک بیفتد
برخیز فدای سرت انگار نه انگار
فاضل نظری
در روز عطش تو ساقی ما بودی
دلسوزترین یاور بابا بودی
امروز تمام بچه ها می دانند
تو ماه ترین عموی دنیا بودی
عموی لاله ها بی تاب برگرد
فدای قامتت سیراب برگرد
جلو تر شب پرستان در کمینند
نمی خواهیم بی تو آب ، برگرد
یا ابا الفضل
تو و مشک و دو چشم تر ابا الفضل (ع)
و نخلستانی از خنجر ابا الفضل (ع)
فرات از شرم چکه چکه شد آب
پس از دستان آب آور ابا الفضل (ع)
***
عموی لاله ها بی تاب برگرد
فدای قامتت سیراب برگرد
جلو تر شب پرستان در کمینند
نمی خواهیم بی تو آب ، برگرد
***
به دندانت کشم از خوش خیالی
ببین ای مشک این آشفته حالی
اگرچه دست هایم از تن افتاد
نمی خواهم بیایم دست خالی !
محمد حسین انصاری نژاد
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
عطش آتش زده بر جان طفلان
عموی مهربانم را ندیدی؟
.....................................
ناگهان بازوی آب آور تو می ریزد
مشک می ریزد و چشم تر تو می ریزد
مژهای تو خودش لشکری از طوفان است
تیر را چون بکشم لشکر تو می ریزد
دیدم از دور که با نیزه بلدت کردند
بی سبب نیست که بال و پر تو می ریزد
گیرم امروز ببندم به سرت پارچه ای
صبح فردا روی نیزه سر تو می ریزد
بهترین کار تو این است که دستت نزنم
دست من گر بخورد پیکر تو می ریزد
شده اندازه ی قاسم بدنت از بسکه
قد و بالای تو دور و بر تو می ریزد
مادرم مادر تو - مادر تو مادر من
گریه ی مادر من - مادر تو می ریزد
..............
این آبها که ریخت ، فدای سرت که ریخت
اصلا فدای امّ بنین مادرت، که ریخت
گفته خدا دو بال برایت بیاورند...
در آسمان علقمه، بال و پرت که ریخت
اثبات شد به من که تو سقای عالمی
بر خاک قطره قطره ی چشم ترت که ریخت
طفلان از اینکه مشک به دست تو داده اند...
شرمنده اند ، بازوی آب آورت که ریخت
گفتم خدا به خیر کند قامت تو را...
این قوم غیض کرده به روی سرت که ریخت
وقت نزول این بدن نا مرتّبت...
مانند آب ریخت دلم؛ پیکرت که ریخت
معلوم شد عمود شتابش زیاد بود
بر روی شانه های بلندت سرت که ریخت
اما هنوز دست تو را بوسه می زنم
این آب ها که ریخت فدای سرت که ریخت
علی اکبر لطیفیان
رفتی و با رفتنت چه بر سر من رفت
هر چه توان داشتم ز پیکر من رفت
پشت و پناه یکی دو روزه ی من نه !
یک جبل الرحمه از برابر من رفت
نیست کمر درد من به خاطر اکبر
دردم از این است که برادر من رفت
گفتم ابولفضل هست غصه ندارم
عیب ندارد اگر که اکبر من رفت
بسکه بلند است هلهله به گمانم
کوفه خبر دار شد که لشگر من رفت
زود زمین خوردن من علتش این است
تیر به بال تو خورد و در پر من رفت
چشم قشنگ تو سه شعبه ی مسموم
وای چها بر تو ای برادر من رفت
خواهر من یک به یک به اهل حرم گفت
وای ابوالفضل رفت..... معجر من رفت
گفت مرا هم ببر به علقمه - گفتم :
زودتر از رفتن تو مادر من رفت
رفتی با رفتن تو دست حرامی
تا بغل گوشواره ی دختر من رفت
طفل رضیع مرا رباب کفن کرد
فکر کنم دیده آب آور من رفت
جان حسین - روی نیزه باش مراقب
ديدي اگر كه سمت كوفه خواهر من رفت
لطيفيان.................................
آبي نبود اگر که تو دريا نمي شدي
مشکي نبود اگر که تو سقا نميشدي
حالا که مثل نور شدي و قمر شدي
اي کاش هيچوقت تو پيدا نميشدي
اين تير با نگاه نظر ميزند تو را
حالا نميشد اين همه زيبا نميشدي
ميخواستي که تير نگيرد تن تو را
کاري نداشت ؛ خوش قد و بالا نميشدي
تو جمع خيمه بودي و تقسيمت کردند
ورنه در اين مزار کمت جا نميشدي
پيش قد حسين ؛ تمامت شکسته بود
تقصير تو نبود اگر پا نميشدي
...................
بیا به علقمه دریاب تکسوارت را
به خاک بنگر علمدار کارزارت را
تو ایستاده و من پیش پات نقش زمین
مگیر از من بی دست این جسارت را
مرا ببخش چو خواندم برادرت آقا
به امر مادرتان گفتم آن عبارت را
بگیر لالة چشمم که خوب بنگرمت
بده دوباره به من فرصت زیارت را
خجل ز روی ربابم، مرا مبر خیمه
چگونه بنگرم اطفال بیقرارت را
سه شعبه ای که زده حرمله به دیده من
به آن دوباره نشان کرده شیرخوارت را
صدای هلهله ها تا رسید فهمیدم
یقین به خنده کشیدند انکسارت را
سریع تر برو که این نگاه های حریص
شروع کرده به سمت خیام غارت را
بياباني
.....................................
پس از تو کاسه ی صبر برادرت سر رفت
گرفت وعده ی قنداقه و به لشکر رفت
از آن سه شعبه که چشم تو را زهم پاشید
یکی به حلق ظریف علی اصغر رفت
و بعد لحظه ی سخت وداع آخر شد
و بعد تیر به قلب عزیز حیدر رفت
"بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد"
بروی حنجر او ضربه های خنجر رفت
و بعد حمله ی دشمن به خیمه گاه افتاد
و بعد کار زدستان خواهر در رفت
نخست مشعل خود را به خیمه ای انداخت
و بعد چشم حرامی به سمت دختر رفت
"برای غارت یک گوشواره ی کوچک
دو گوش رفت، گل سر شکست، معجر رفت "
اسیر موج حوادث شدم بدون تو
سوار ناقه ی "حارث" شدم بدون تو....
روح اله اسماعيلي
دلی به وسعت پهنای عرش بالا داشت
لبی به وسعت مهریه های زهرا داشت
کنار علقمه در سجده گاه چشمانش
نداشت هیچ کسی را فقط خدا را داشت
اگر چه قطره آبی میان مشک نبود
ولی کرانه چشمش هزار دریا داشت
هدر نرفت ز پرتاب چله ها ، تیری
امیر علقمه ، از بس که قدّ و بالا داشت
درست وقت نزولش ؛ همه نگاه شدند!!!!
رشید بود ، زمین خوردنش تماشا داشت.....
...................................
تو رفته ای و حرم مانده بی پناه ؛ عباس
نهان شده ست به ظلمت تمام ماه ؛ عباس
غریب بود برادر،غریب تر شده است
از آن زمان که نگاهش به راه...آه ؛ عباس
همان دمی که تو افشا شدی تنش لرزید
دو چشم امّ البنین خیره شد به راه ؛ عباس
سکوت مبهم خیمه،سکینه منتظر است
عمو و رود و عطش...حلقه سپاه ؛ عباس
بهانه کرده علی اصغر آب را ؛ اما
دوباره تشنه به تو....جرعه ای نگاه ؛ عباس
تو نیستی که ببینی چقدر تنها شد
شکست قامت زینب به قتلگاه ؛ عباس
پس از خسوف تو ای حرمت شب مهتاب
تن رقیه شده مثل شب سیاه ؛ عباس
حسین و بهت اخا گفتنت،حسین و غروب...
کجاست ناله ی حیدر؟کجاست چاه ؛ عباس؟
تو و خجالت مشکی که از فرات تهی ست
فرات و گریه ی خجلت ز شرم ماه ؛ عباس
نخواستم که بگویم حسین تنها شد...
ولی دخالت این بغض گاه گاه ؛ عباس
دو دست تا که جدا شد؛ خدا به خود لرزید
و داستان تو شاید به اشتباه....؛ عباس...
قسم نمی خورم اما تویی که می آیی
بیا به جمعه ی موعود، خون بخواه ؛ عباس
..................................
هزار بار اگر افتد به خاك پای تو دستم
هنوز از تو و از هدیه كمم خجل هستم
چنان به عشق تو گشتم اسیر، یوسف زهرا
كه مشتبه شده برخلق من حسین پرستم
به ساقی و می و جام و بهشت و حور چه حاجت
كه من زصبح ولادت به یاد چشم تو مستم
ببخش گر كه برادر زدم صدات برادر
تو نجل فاطمه من تا ابد غلام تو هستم
به شوق آنكه بریزم به پات تقد جوانی
ز كودكی دل خود را به تار زلف تو بستم
دو دست گشت جدا از تن و جدا نشد از تو
سرم شكست ولی عهد خویش را نشكستم
تمام عمر جز ین كه نیست تاب قیامم
تو تا اجازه ندادی به محضرت ننشستم
به پای عشق تو یك لحظه از دو دست گذشتم
علی به یاد همین بوسه داد به دستم
در آب رفتن و عطشان ز بحر آب گذشتن
به عهد نامه چنین ثبت بود روز الستم
گرفته ام همه جا لحظه لحظه دست تو میثم
اگر تو رشته گسستی من از كرم نگسستم
.........................................
وعدهاى دادهاى و راهى دریا شدهاى
خوش به حال لب اصغر كه تو سقا شدهاى
آب از هیبت عباسى تو مىلرزد
بى عصا آمدهاى حضرت موسى شدهاى
بى سجود آمدهاى یا كه عمودت زدهاند
یا خجالت زدهاى وه كه چه زیبا شدهاى
یا اخا گفتى و ناگه كمرم درد گرفت
كمر خم شده را غرق تماشا شدهاى
منم و داغ تو و این كمر بشكسته
توئى و ضربهاى و فرق ز هم وا شدهاى
سعى بسیار مكن تا كه ز جا برخیزى
كمى هم فكر خودت باش ببین تا شدهاى
ماندهام با تن پاشیدهات آخر چه كنم؟
اى علمدار حرم مثل معما شدهاى
مادرت آمده یا مادر من آمده است
با چنین حال به پاى چه كسى پا شدهاى
تو و آن قد رشیدى كه پر از طوبى بود
در شگفتم كه در این قبر چرا جا شدهاى
.........................
فرصت اگر می داد بهتر می کشیدم
از کوچه های بی غزل پر می کشیدم
مشک غزل را روی دوشم می گرفتم
در لابلای خیمه ها سر می کشیدم
در خلوت یک خیمه ی ماتم گرفته
گهواره ای را جای اصغر می کشیدم
قطعا برای تسلیت دادن به زینب
حتی شده یک نیزه کمتر می کشیدم
با استعانت از شعور واژه هایم
در ذهن های مرده باور می کشیدم
شاید اگر از آب کوفه خورده بودم
من هم به روی دوست خنجر می کشیدم
من شاعرم اما اگر نقاش بودم
یک عصر عاشورای دیگر می کشیدم
................................
تا تو بودي خيمه ها آرام بود
دشمنم در كربلا نا كام بود
تا تو بودي من پناهي داشتم
با وجود تو سپاهي داشتم
تا تو بودي خيمه ها پاينده بود
اصغر شش ماهه من زنده بود
تا توبودي خيمه ها غارت نشد
بعد تو كس حافظ يارت نشد
تا تو بودي چه ره ها نيلي نبود
دستها آماده سيلي نبود
تا تو بودي دست زينب باز بود
بودنت بهر حرم اعجاز بود
تا كه مشكت پاره و بي آب شد
دشمن بر كينه ات شاداب شد
...................................
تمام غصه ام این است , پشت پا بخوری
تو هم شبیه خودم نیزه بی هوا بخوری
خـدا کند که به فرقـم نـظر نـینـدازی
هراس دارم از این عمق زخم جا بخوری!
عـزیز فـاطـمه مـدیون زیـنبت کـــردم
اگر که ثانیه ای غصـه ي مـرا بخـوری
شبیه من جگرت آب می شود وقتی
به زیر تیغ وسنان حرص خیمه را بخوری
خلاصه عرض کنم حرف تیرها این است
قـرار نیست که از آب کـربلا بـخـوری!؟
بحر طویل در رثای حضرت اباالفضل العباس(ع)
مرحوم((شوقی))اصفهانی
شیر سرخ عربستان و وزیر شه خوبان، پسر مظهر یزدان ، که بدی صاحب طبل و علم و بیرق و سیف و حشم و با رقم و با رمق اندر لب او ماه بنی هاشم وعباس علمدار و سپهدار و جهانگیر و جهان بخش و دگر نایب و سفا. شه با وفا ابوالفضل، صاحب لوا اباالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
دید کاندر حرم خسرو خوبان، شده بس ناله و افغان و پر از شیون طفلان، همه شان سینه زنان، نوحه کنان، موی پریشان، دل بریان، سوی عباس شتابان، که عمو جان چه شود جرعه ی آبی برسانی به لب سوختگان، کز عطش آتش بگرفته گلوی ما. شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
غضب آلود ز غیرت شد و عباس بشد موی تنش راست، زجا خواست، بخود گفت که عباس، تو اشجع به همه ناس، عجب از تو است که با این همه مردی و شجاعت، شود از صولت تو زهره ی شیر فلکی آب، عجب آسوده نشستی و روان شو بنما آب مهیا.
شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
پس علم کرد قد سرو دل آرا، به سرش تاج زمِغفِر که زدی طعنه به قیصر، به تنش کرده زره چشمه ی او تنگتر از چشم حسودان بد اختر، به کمر بست یکی تیغ مهندس به میان سرو، دو پیکر، به سردوش یک اسپر به مثل گنبد مینا، شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
پس ز اصطبل برون کرد، یکی توسن صرصر تک و ، فرخ رخ و طاووس دم و یال پر انبوه به پیکر چو یکی کوه، خط و خال چو آهو، که از شیهه ی او گوش فلک کر شد و رفتی به ثریا.
شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
پس بیاویخت بدوش دگر خویش، یکی مشک چو مشکی که بدی خشک تر از لعل لب ماه مدینه، گل گلزار سکینه، به فغان گفت که یا بنت اخا، ناله مکن، ضجّه مزن، ز آنکه عموی تو نمرده روم الحال کنم بهر تو من آب مهیا، شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
پور حیدر چو یکی مرغ سبک روح، مکان کرد روی عرشه ی زین، روح الامین، گفت که ای احسنت از آن مادر فرزانه، که آورد چو تو شیر دل و ناموری را که دو زانوش گذشتی ز سرو گوش فرس یکسره هی هی به تکاور زدی همچون علی عالی اعلی، شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
پس به تعجیل سوی شط فرات آمده، مانند سکندر، زپی آب حیات آمده، آن شیر غضنفر، نظری کرد بر آن آب، که چون اشکم ماهی بزدی موج بفرمود که ای آب، عجب موج زنی، لیک نداری خبر از تشنگی عترت طاها، شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
پس به تکبیر بزد نعره، همان شیر به جولان شد و در صحنه ی میدان شد و پاشید زهم لشکر کفار، یکی گفت که ای قوم گریزید که این است ابوالغزه، تُهَمتَن، لقبش ماه بنی هاشم و باشد پسر حیدر صفدر، شده منسوب به سقا، شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
* * *
از چه ای آب، عجب می روی، اما خبرت نیست، سکینه، گل گلزار مدینه، رخ مهش بفسرده، زعطش غش بنموده، آخر ای آب تویی مهریه فاطمه اما پسرش شد ز تو محروم، همان سید مظلوم، الهی که گل آلود شوی، تا به ابد (شوقی) غمدیده از این غم شده دیوانه و شیدا، شه باوفا ابوالفضل، صاحب لوا ابوالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل اتی ابوالفضل.
..............................................................
مرحوم ملامحمدرضا((وصاف))بیدگلی کاشانی
میکند از دل و جان، ورد زبان، غمزده ((وصّاف)) حزین، وصف مهین، یکه سوار فرس شیردلی، فارس میدان یلی، زاده ی سلطان ولی، حضرت عبّاس علی، ماه بنی هاشم و سقای شهیدان ز وفا، صفدر میدان بلا، شیر صف معرکۀ کرببلا، میر و سپهدار برادر، که شه تشنه لبان را همه جا یار و ظهیر است، به هر کار مشیر است، گه بزم وزیر است، گه رزم چو شیر است، به رخسار منیر است، به پیکار دلیر است، زهی قوت بازو و زهی قدرت نیرو، که به پیکار عدو چون فَرَس عزم برون تاخت و چون بال برافراخت و شمشیر همی آخت، ز سهم غضبش شیر فلک زهره خود باخت، ز هول سخطش گاو زمین ناف بینداخت، دلیری که اگر روی زمین یکسره لشگر شود و پشت بهم در دهد و بهر جدالش بستیزند، به پیکار ز یک حمله او جمله گریزند، ز یک نعره ی او زهر بریزند، امیری که اگر تیغ شرر بار برون آورد از قهر کند حمله به کفّار، طپد گرده گردان و ، برد زهره ز شیران و ، رمد مرد ز میدان و ، پرد طایر هوش از سر عدوان و ، فتد رعشه در اندام دلیران و ، یلان از صف حربش، همه صدمه ضربش، بهراسند و گریزند از آن قوّت و شوکت بنگر، بهر برادر به صف کرببلا تا به چه حد برد به سر، شرط وفا را.
* * *
دید چون حال شه تشنه ی بی یار، جگر گوشه و آرام دل احمد مختار، سرور جگر حیدر کرّار، در آن وادی خونخوار، که بد بی کس و بی یار و نه یار و نه مددکار، بجز عابد بیمار، بجز عترت اطهار، همه تشنه لب و زار، همه خسته و افکار، زیکسوی دگر لشکر کفّار، همه فرقۀ اشرار، همه کافر و خونخوار، ستم گستر و جرّار، جفاپیشه و غدّار، ستم کیش و دل آزار، کشید آه شرربار، فرو ریخت به رخ اشک چو از دیدۀ خونبار، که ناگاه سکینه گل گلزار برادر، زگلستان سراپرده چو بلبل به نوا آمد و چون دُرّ یتیم از صدف خیمه برون شد، به روی دست یکی مشک تهی ز آب ، لبش تشنه و بی تاب، رخش غیرت مهتاب، زعطش لعل لبش خشک به او گفت که ای عمّ وفادار، تو سقّای سپاهی، پسر شیر خدایی، فلک رتبه و جاهی، همه را پشت پناهی، به نسب زاده شاهی، به حسب غیرت ماهی، چو شود گر به من از مهر نگاهی، کنی از راه کرم، بهر حرم، جرعه آب آری و سیراب کنی تشنه لبان حرم آل عبارا.
* * *
چو اباالفضل نهنگ یم غیرت، اسد بیشه همّت، قمر برج فتوّت، گهر درج مروّت، سمک بحر شهادت، یل میدان شجاعت، بنشیند این سخن از طفل عزیز پسر شافع امّت، چو یکی قلزم زخّار، به جوش آمد و چون ضبغم غرّان به خروش آمد و بگرفت از او مشک، فروبست به فتراک، چنان شیر غضبناک، عرین گشت و مکین بر زبر زین و یکی بانگ به مرکب زد و هی زد، به سمندی که گرش سست عنان سازد و خواهد که به یک لحظه اش از حیطه ی امکان بجهاند، به جهان دگرش باز رساند که جهان هیچ نماند، به دوصد شوکت و فر، میر دلاور، چو غضنفر به عدو تاختن آورد دلیران ویلان سپه از صولت آن شیر رمیدند، طمع از خویش بریدند. ره چاره به جز مرگ ندیدند، اباالفضل سوی شطّ فرات آمد و پر کرد از آن مشک به رخ کرد روان اشک، ربود آب که خود را زعطش سازد سیراب، بناگاه بیاد آمدش از تشنگی اهل حریم پسر ساقی کوثر، زلب تشنۀ اطفال برادر، همه چون طایر بی پر، همه دل خسته و مضطر، به جوانمردی آن شیر دلاور، بنگر هیچ از آن ننوشید، چو یم باز بجوشید، و چو ضیغم بخروشید و بکوشید، آن دجله برون آمد و گفتا به تکاور، که تو ای اسب نکوفر، که چو برقی و چو صرصر، هله امروز بود نوبت امداد، بباید که تک بگذری از باد، کنی خاطر ناشاد مرا شاد، مرا کامروا سازی، گفت این و به مرکب زده مهمیز که ناگه پسر سعد دغا، از ره بیداد و جفا، بانگ برآورد که ای فرقۀ بی غیرت ترسنده سراپا، زچه از یک تن تنها، بهراسید، چرا تاب نیارید، نه آخر همه گردان و یلانید، شجاعان جهانید، دلیران زمانید، تمامی همه با اسلحه و تیغ و سنانید، فرسها بدوانید، دلیرانه برانید، بگیرید سر راه برآن شاه زبردست، که یابید بر او دست، نه عبّاس در این معرکه گیرم همه شیر است، زبردست و دلیر است، بلا مثل نظیر است، ولی یک تن تنهاست، میان صف هیجا، چه کند قطره به دریا، گرتان زهره و یارای برابر شدنش نیست، مر این وحشت و بیچاره گی از چیست، بجنگیدنش ارتاب نیارید، بیک باره بر او تیر ببارید، زپایش بدر آرید. به هر حیله که باشد نگذارید، برد جان و خورد آب چو آن لشکر غدّار، ز سردار خود این حرف شنیدند، عنان باز کشیدیدند، چو آن لشکر غدّار، زسردار خود این حرف شنیدند، عنان بازکشیدند، چو سیلاب، سپه جانب آن شاه دویدند، چو دریا که زند موج، زهر خیل و زهر فوج، ببارید بر او بارش پیکان و ننالید اباالفضل ز انبوهی عدوان و همی یک تنه می تاخت به میدان، و خود از کشتۀ شان پشته همی ساخت، که ناگاه لعینی ز کمین گاه برون تاخت، بر او تیغ چنان آخت، که دستش ز سوی راست بینداخت، ولی حضرت عبّاس ، چو مرغی که به یک بال برد دانه سوی لانه به منقار، به دست چپ او تیغ شرربار، گرفت مشک به دندان، و بدرید ز عدوان، زره و جوشن و خفتان، که به ناگاه لعینی دگر از آل زنا، دست چپش ساخت جدا، شه به رکاب هنر از کوشش و تا کرد لعینان دغا از برخود دور، بد او خرّم و مسرور، که شاید ببرد آب، بر کودک بی تاب، سکینه که بود بهجت و آرام دل باب، که ناگاه دغایی زقفا تیر رها کرد بر آن مشک، فرو ریخته شد آب، نیاورد دگر تاب سواری و بزاری شه دین از زبر زین به زمنی گشت نگون، دست زجان شست و به یکباره بنالید و بزارید، که ای جان برادر، چه شود گر بدم بازپسین شاد کنی خاطر ناشادم و از مهر کنی یادم و سر وقت من آیی، که سرم شق شده از ضربت شمشیر، ببینی که بود دیده ام آماج، گه تیر، فتاده زتنم دست، بیا تا که هنوزی به تن اندر رمقی هست، که فرصت رود از دست، مگو غمزده ((وصّاف)) اَلَم های اباالفضل، علمدار شه کرببلا را