بسم الله ...

این نوشته که از کتاب ارمیا برداشت شده را تقدیم میکنم به ارمیا کسی که بهترین است و برای من دنیایی است در نوشتار من سعی بر آن شده که حتی نوع ویرایش کتاب را تغییر ندهم(روح اله غیاثی)

س ن 1 (سر در نوشت) : مكه براي شما ، فكه براي من ، بالی نمی خواهم . این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند...شهید آوینی

س ن 2  (سر در نوشت) : الهي ، نماينده ات فرمود: " القلب حرم الله" ، حرمت را حفظ بفرما....... الهي نامه، علامه حسن زاده آملي

خلاصه ی قسمتهای قبل : ارمیا معمر از کسانی که منزلشان در بالای شهر تهران است ولی برای ثبت نام جبهه به پایین شهر می رود و در آن جا با مصطفی آشنا می شود مصطفی جلو چشمان ارمیا شهید می شود اما به خاطر وابستگی زیاد ارمیا حالش دائم دگرگون است دکتری که اتفاقا همسایه ی ارمیا است اما چون ارتباطی با هم نداشته اند همدیگر را نمیشناسند برای انجام خدمت وظیفه به جبهه فراخوانده میشود . ارمیا را به خاطر حال روحیش پیش دکتر می برند و دکتر عجیب دل بسته ی ارمیا می شود . دکتر در جبهه به خاطر شرایط متحول میشود و در خواست انتقال به خط مقدم میکند آنجا جانباز می شود ... جنگ تمام شده است و نیروها باید برگردند پدر ارمیا ماشین رنوی سفید ارمیا را بر میدارد و راهی می شود تا ارمیا را برگرداند. در راه که با ارمیا بر میگردند پدر متوجه میشود که ارمیا در همین مدت کوتاهی که در جبهه بوده ، با قبلش تفاوت خیلی زیادی کرده ... پیش نهاد می کنم این داستان را از دست ندهید

قسمت دوازدهم  - رستوراني بين راه ساخته بودند كه اندكي كسل كنندگي جاده را بر هم ميزد . با اشاره ي ارميا رستوران انتخاب شد . وقتي پياده شدند انگار تمام مسير وزنه اي شد به بدنشان و روي كمرشان قرار گرفت . ابتدا لنگان لنگان و سپس استوار به سوي رستوران گام برداشتند .  در توري رستوران را احتمالا براي اين گذاشته بودند كه مگس ها بيرون نيايند .مگس ها از اجزاي اصلي اكو سيستم جنوب هستند ( پيام بازرگاني : آخ رفقا يه دفعه يادم اومد از راهيان نور،  بوي جنوب داره مياد . خيلي نزديكه ، تا حالا سه جا گفتند برم باهاشون نتونستم و نشده . برام دعا كنين شهدا ما رو هم بطلبن ...) با وز وز هاي كر كننده و كثيفيِ چندش آوري كه به مرور زمان عادي ميشوند ؛ تكامل انسانها در برخورد با مگس . نگاه هاي عميق مشتريان به اين دو نفر جالب بود . قيافه ي پدر به آن جا نمي خورد . نگاه ها به موها و ريش هاي بلند ارميا هم نبود . بل كه نگاه ها به پيوند عجيب مردي ميان سال با موهاي جو گندمي شانه شده و جواني كم سن و سال با موهاي بلند ، غرق شده بود . مرد ميان سال يك كراوات كم داشت و جوان كم سن و سال چفيه اش را در سنگر جا گذاشته بود . خيلي نشستند  مثل رستوران هاي تهران تا صاحب كافه ي بين راه بيايد . صاحب كافه هم هر چه نگاه كرد تا بيايند و غذا را سفارش دهند به جايي نرسيد . دست آخر صاحب كافه خسته شد و به طرف ميز پدر و پسر راه افتاد . دستي به صورت چرب و خيس از عرقش كشيد و خنديد .

- داداش ،‌ هنوز يك ماه نشده كه اين خراب شده را راه انداختيم . يك ماه پيش اين جا همه چي تو منو داشتيم : موشك ، هواپيما ،‌راكت ، البته همه اش مال اين پمپ بنزين خراب شده بود . اما سرت را درد نياورم كباب داريم و ديزي ... اين دور و بر ها هم عزيز ، چيزي گيرت نمي آيد . جز يك بيابان خراب شده كه حتا به درد عراقي ها هم نخورد .

و بعد پوزخندي زد و گفت : (( اگر می خواستند می گرفتند ! ))

اما نگاه خشم ناک ارمیا او را از ادامه ی صحبت باز داشت .

پدر خندید و از ارمیا پرسید : (( چه می خوری ؟))

- ((دیزی ))

پدر دو دیزی یکی برای خودش و یکی برای ارمیا سفارش داد .

به یاد مصطفا افتاد . آن روزی که با مصطفا چون کاسه نداشتند ، سهم آب گوشت را توی کلاه مصطفا ریختند .

- ارمیا عجب مزه می دهد ، دمت گرم . اگر تو نبودی باید کف دستمان می ریختیم .

و ارمیا برای اینکه حال مصطفا را به هم بزند به او گفته بود : (( راستی مصطفا سرت شوره گذاشته . مزه ی آب گوشت مال همان است ؟ ))

مصطفا قاشق را به گوشه ای انداخته بود .

ارمیا باز هم نگاه کرد . انگار پوست سر مصطفا را کنده باشند . داخل کلاه آهنی پر از خون شده بود . خون لخته شده ی مغز مصطفا . فریاد کشید .

گوشت کوب از دست پدر افتاد . از دهان ارمیا کف می بارید . چشمانش باز بودند اما جایی را نمی دید . پیش خدمت قادر به مهار ارمیا نبود . ارمیا او را به گوشه ای پرتاب کرد . انگار میزها از جلو ارمیا فرار می کردند . پدر هم آرام و بی حرکت ارمیا را نگاه می کرد . قدرتی نداشت . دو سه تا راننده بلند شدند که ارمیا را بگیرند . ولی انگار انتظار حرکت بعدی ارمیا لذت بخش تر بود  . صاحب کافه که از کمک مشتریان نا امید شده بود خود را به پشت صندلی فشار می داد .

- چه شده قربانت بروم ؟

خود را با کمک چرخ های صندلی اش عقب می کشید .

دستان ارمیا گلویش را گرفت و صدای صاحب کافه زیر پنجه های قوی او خفه شد . صندلی دیگر به دیوار چسبیده بود  قیافه ی سیاه شده اش همه را به حرکت وا داشت .ارمیا در دستان مشتریان اسیر شده بود . اما دهانش آزاد بود . فریاد می کشید .

ارمیا روی میز بود عده ای می خندیدند و پدر مبهوت نگاهش می کرد . دست هایش روی زمین صلیبی بود و ریش هایش از کف دهانش خیس شده بود . پدر و دو سه نفر دیگر کمک کردند و او را در صندلی عقب ماشین گذاشتند . احساسی غر احساس کمک به پسرش او را پشت فرمان نشاند . اما انگار چیزی یادش آمده باشد پیاده شد و به داخل کافه رفت . صاحب کافه داشت به زمین و زمان فحش می داد . معمر کیف پولش را در آورد . پول های تانخورده و تمیز . صاحب کافه دست معمر را گرفت و گفت :

- نه آقا حالا لازم نیست پول بدهید ! خسارتی ندیده این جا . تقصیر آن بنده خدا نیست ، تقصیر آن بالا دستی هاست که هیچ وقت این جور نمی شوند . برو آقا ، برو .

معمر بلا خودش تکرار کرد : (( تقصیر بالا دستی هاست ))

تمام محتویات کیفش را روی میز ریخت و مثل برق گرفته ها از جا پرید .

ارمیا خیلی زود حال طبیعی اش را باز یافت . البته اگه میشد بین حال طبیعی و غیر طبیعی ارمیا فرق گذاشت . معمر تازه داشت با ارمياي جديد آشنا مي شد . در آينه مراقب اوضاع ارميا بود و با خودش زمزمه مي كرد : (( خدايا شكرت ! هر چه مي دهي شكرت ! هر چه مي گيري شكرت ! ))

در اينه ارميا خوابيده بود و معمر همانطور خدا را شكر مي كرد كه زود متوجه حالات ارميا شده بود . ارميا  آرام آرام میزو صندلی و صاحب کافه و رستوران رو به یاد آورد . تازه متوجه ماجرا شد آرام خندید و چشمانش را بست .

- عجب کاری بود . طرف خشکش زده بود . حتا جرات نکرد که بیاید دست به یقه شود ...

ارمیا از این جور زندگی بدش نیامده بود هر کاری که دوست داشت می کرد . کسی هم جرات اعتراض نداشت . اما حتا خودش هم مطمئن نبود که این کار ها را عمدا انجام می دهد . بل که به نظرش کسی دارد او را هل می دهد و او بدون مقاومت راه می رود . به هر حال هر چیزی بود چیز خوشایندی بود . بعضی ها را می شد از این طریق راحت ادب کرد .

باید می زدمش ...

پدر نگاه از جاده بر گرفت .

- بلند شدی ارمیا ؟

 ارمیا این بار با اراده ی خودش چشم هایش را بست . معمر همان طور که با چشم جاده ی خسته کننده را م پایید ، با خود زمزمه كرد :

- حالا دانش گاهش چه مي شود ؟

ولي بعد افكار پريشان و ناراحت كننده لبخند را از چهره اش زدود .

- شهين را باش . مي گويد با رنوي خودش برو خوش حال بشود . ديگر از اين حرف ها گذشته . ديگذر به رنو مثل قاطر هم نگاه نمي كند .

و بعد باز هم لبخند زد .

- شهين هم عقل درست و حسابي ندارد اصلا ارميا به او رفته . مي گويد ديگر بايد براي ارميا زن بگيريم . بدبخت دختري كه با ارميا تو يك اتاق باشد .

از ادامه ي افكارش خجالت كشيد . استغفرالله را مثل قرصي بالا انداخت و بعد آرام زمزمه كرد : ((‌ خدايا هر چه مي دهي شكرت ، هر چه مي گيري شكرت .)) ادامه دارد ...

آرشیو:

قسمت یکم تا دوازدهم

پی نوشت ۱:ارمیا نوشته رضا امیرخانی تو این زمونه هر کدام از ارمیاها که ارمیا مانده اند سخت عذاب می کشند...(وصیت نامه ی شهید باکری....)
پی نوشت ۲: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

 کلمات کلیدی :ارمیا رضا امیرخانی  رمان  جبهه و جنگ   شهادت  رمان جنگ  شهید  داستانهای جنگ    خاطرات جنگ     جبهه  خاطرات رزمندگان   خاطرات جبهه  شفاعت  مرا بسپار در یادت