بسم الله ...
اشعار شهادت امام موسي بن جعفر ،امام كاظم عليه السلام
منبع : مسافر آشنا
دستی رسید بال و پرم را کشید و رفت
از بال من شکسته ترین آفرید و رفت
خون گلوی زیر فشارم که تازه بود
با یک اشاره روی لباسم چکید و رفت
بد کاره ای به خاک مناجات سر گذاشت
وقتی صدای بندگی ام را شنید و رفت
راضی نشد به بالش سختی که داشتم
زنجیرهای زیر سرم را کشید و رفت
شاید مرا ندیده در آن ظلمتی که بود
با پا به روی جسم ضعیفم دوید و رفت
روزم لگد نخورده به آخر نمی رسید
با درد بود اگر شب و روزم رسید و رفت
دیروز صبح با نوک شلاق پا شدم
پلکم به زخم رو زد و در خون طپید و رفت
از چند جا ضریح تنم متصل نبود
پهلوی هم مرا وسط تخته چید و رفت
تابوت از شکستگی ام کار می گرفت
گاهی سرم به گوشه ی دیوار می گرفت
علی اکبر لطیفیان
***
موسي شدي كه معجزه اي دست وپا كني
راهي براي رد شدن قوم، وا كني
زنجير هاي زير گلويت مزاحم اند
فرصت نمي دهند خودت را دعا كني
در يك بدن بجاي همه درد مي كشي
مي خواستي تمام خودت را فدا كني
وقت اذان مغرب اين تازيانه هاست
وقتش رسيده است كه افطار وا كني
مثل علي عروج نمازت امان نداد
فكري به حال فاصله ي ساق پا كني
عيسي مسيح من به صليبت كشيدهاند
اينگونه بهتر است خدا را صدا كني
حالا ميان قحطي تابوت هاي شهر
بايد به تخته هاي دري اكتفا كني
علي اكبر لطيفيان
****
در اين زندان كه ره بسته است پرواز صدايم را
نمي بينم كسي را جز خودم را و خدايم را
سرم را مي گذارم روي زانوهاي لرزانم
يكايك مي شمارم غصه هاي زخمهايم را
پريشان حالم و از استخوانم درد مي ريزد
نمي جويم زدست هركس و ناكس دوايم را
اگر چه زخم تن دارم كبوديِ بدن دارم
ولي خرج عبادت مي نمايم لحظه هايم را
حضور دانه ي زنجير در راه گلوگاهم
دو چندان مي نمايد بغض سنگين دعايم را
نمي گويم چه كرده تازيانه با وجود من
ببين پُر كرده خون پيكرمن بوريايم را
اگر بنشسته مي خوانم نمازم را در اين زندان
غل زنجيرها كوبيده كرده ساقي پايم را
لطيفيان
می خواستند داغ تو را شعله ور کنند
وقتی که سوختی همه را با خبر کنند
می خواستند دفن شوی زیر خاکها
تا زنده زنده از سر خاکت گذر کنند
می خواستند شام غریبان بپا کنند
تا بچه های فاطمه را در به در کنند
از ناسزا بگو که چه آورده بر سرت
می خواستند باز تو را خونجگر کنند
زنجیر دست شما بسته باشد و
مثل مدینه فاطمه ات را سپر کنند
قوم یهود را به مصافت کشیده اند
تا تازیانه ها به مراتب اثر کنند
حالا بیا بگو که ملائک یکی یکی
فکری برای این تن بی پال و پر کنند
این اشک ها مسافر یک جسم بی سرند
وقتش رسیده است به آنجا سفر کنند
رحمان نوازنی
****
حبیب با حبیب خود به خلوتی صفا کند
ندانم از چه بی گنه عدو به او جفا کند
سرشک غربتش روان نوا زند ز نای جان
نهان ز چشم دشمنان به دوستان دعا کند
به پیکرش نشانه ها به سینه اش ترانه ها
که زیر تازیانه ها رضا رضا رضا کند
به دست ها سلاسلش ز غصه سوخت حاصلش
چه می شود که قاتلش ز فاطمه حیا کند
فتاده در ملال ها به عشق و شور و حال ها
در آن سیاه چال ها خدا خدا خدا کند
فتاده دیگر از نوا برو به دیدنش صبا
بپرس مرغ کشته را کی از قفس رها کند؟
به خاک بی کسی سرش کسی نبود در برش
کجاست تا که دخترش اقامه عزا کند
اثر نمانده از تنش دلا برو به دیدنش
بگی عدو ز گردنش غلی که بسته وا کند
به هر دلیست ماتمش شکسته کوه را غمش
عجب مدار میثمش قیامت ار به پا کند
استاد سازگار
دیگر دلم به سیر چمن وا نمی شود
دیگر نشاط، هم نفس ما نمی شود
حتی اگر مسیح، طبیب دلم شود
دارد جراحتی که مداوا نمی شود
موسی(ع) اگر کند گذری سوی کاظمین
دیگر روان به وادی سینا نمی شود
از زخم های سلسله چون یاد آورم
زنجیر شعله از جگرم وا نمی شود
یک تن نگفت سلسله در آن سیاه چال
درمان زخم گردن مولا نمی شود
حبس و شکنجه، قعر سیه چال و سلسله
این احترام یوسف زهرا(س) نمی شود
گویی که آن ستمگر حق ناشناس را
جز با شکنجه عقده دل وا نمی شود
معصومه(س) تسلیت که نصیب تو بعد از این
دیگر زیارت رخ بابا نمی شود
مولای من کسی است که در حبس سال ها
غافل دمی ز حی تعالی نمی شود
(میثم) هر آنچه بر سر عبد خدا رود
عبد خداست، بندۀ دنیا نمی شود
استاد سازگار
***
در دل خاكم و امّيد نجاتي دارم
در دل اميد و به لبها صلواتي دارم
مرگ،همسايه ي ديوار به ديوار من است
منم آن زنده كه هر شب سكراتي دارم
هشت معصوم عيان شد زمصيبات تنم
از شهيدان خداوند صفاتي دارم
منم آن نخله ي در خاك كه بر خوردن آب
جاري از ديده ي خود نهر فراتي دارم
ساقم از كوتهي تخته به رسوايي رفت
ورنه بشكسته ستون فقراتي دارم
كفن آوردن اين قوم عذابي دگر است
اندر اين هفت كفن تازه نكاتي دارم
محمد سهرابي
*****
می مکد رشته های بی احساس
نیمه جانی که مانده در تن را
یک نفر هم نمیکند چاره
زخم زنجیر و زخم گردن را
**
روزه داری تمام روزت را
تازیانه توراست افطاری
آسمان جای توست آقاجان
از چه رو کنج چار دیواری ؟
**
مثل شمعی که شعله ور باشد
جسمتان آب میرود آقا
گم شده صبح و شام آخر کی_
چشمتان خواب میرود آقا ؟
**
کنج زندان نشسته ای داری
روضه ی قتلگاه می خوانی
تشنه ماندی و اشک میریزی
مادرت را به آه می خوانی
**
دشمنت تازیانه بر دستش
گاه و بیگاه حمله ور میشد
ناسزا ها به مادرت میگفت
دلت از درد شعله ور میشد
**
چه قدر مثل مادرت شده ای
آنکه رخساره ی کبودی داشت
ناسزا های دشمنت انگار
خنجری بین سینه ات میکاشت
**
خنده میزد به گریه ات دشمن
ای که از درد خویش می سوزی
میکِشی انتظارِ فرزندت
به درِحجره چشم میدوزی
**
یاد پهلو شکسته افتادی
در نمازِ نشسته ی آخر
حرف تو بین هق هق ات این بود:
السلام و علیک یا مادر ..
**
در غریبی و گوشه ی زندان
مادرت از مدینه می آمد
او که دارد هنوز از زخمش _
میچکد خون سینه می آمد
**
مادرت آمده که بگشاید
از تو زنجیر و کُند و آهن را
مادرت آمده کند چاره
زخم زنجیر و زخم گردن را ..
وحید مصلحی
****
وقتی زبان عاطفه ها لال می شود
زنجیر ها در آینه ات بال می شود
در فصل گل، بهار تو از دست می رود
بر شاخه؛ میوه های تو پامال می شود
دیگر کسی ز ناله ات آهی نمی کشد
در این سیاهچال صدا چال می شود
آقا نشان سبز سیادت به دوش توست
غل ها به روی شانه ی تان شال می شود
همواره مرد،زینتش از جنس دیگری ست
زنجیر ها به پای تو خلخال می شود
دشمن به قصد جان تو آماده می شود
این طرح در دو مرحله دنبال می شود :
اول به شأن شامخت شلاق می زنند
دیگر زبان به هتک تو فعّال می شود
شعرم بدون ذکر مصیبت نمی شود
حالا گریز ،روضه ی گودال می شود
دعواست بر سر زره و جامه و سری
دارد میان معرکه جنجال می شود
جواد محمد زمانی
رب خلصني - يوسف رحيمي
چشمهايت اگر چه طوفاني
قلبت اما صبور و آرام است
شوق پرواز در دلت جاريست
شب اندوه رو به اتمام است
روح تو آنقدر سبکبار است
که اسير قفس نخواهد شد
لحظه اي با مظاهر دنيا
همدم و همنفس نخواهد شد
کور خوانده کسي که مي خواهد
بسته بيند شکوه بالت را
چشم اگر واکنند مي بينند
جبروت تو را، جلالت را
چه غم از اين که گوشهی زندان
شب و روزش کبود و ظلمانيست
در کنار فروغ چشمانت
جلوهی آفتاب پيدا نيست
همدمي غير اشک و شيون نيست
در سحرگاه خيس تنهائيت
مي شود در غروب عاطفه ها
تازيانه انيس تنهائيت
راوي اوج غربت و درد است
آه و أمّن يجيب تو هر روز
گريه در گريه: «رَبِّ خَلِّصنِي»
ندبه هاي غريب تو هر روز
از تمام صحيفهی عمرت
آه چند آيه اي به جا مانده
شمع چشم تو رو به خاموشي است
از تنت سايه اي به جا مانده
لاله لاله دخيل مي بندند
به ضريح تنت جراحت ها
شرمگين، بيقرار، باراني
آسمان هم از اين جسارت ها
چه به روز دل تو مي آورد
کينهی قاتل يهودي که
بر تن خستهی تو گل مي کرد
آنقدر سرخي و کبودي که
ميله هاي کبود اين زندان
شب آخر، شده عصاي تو
زخم زنجيرها شده کاري
رفته از دست، ساق پاي تو
پيکرت روي تکه اي تخته !
غربت تو چقدر دلگير است
راوي روضه هاي بي کسي ات
ناله هاي کبود زنجير است
شيعيان تو آمدند آن روز
پيکرت روي دست ها گم شد
آه اما غروب عاشورا
بدني زير دست و پا گم شد
نيزه ها محو پيکر خورشيد
محشري بود کربلا آن روز
بوسهی نعل تازه گم مي شد
بين انبوه زخم ها آن روز
عشق بر روي نيزه معنا شد
در حوالي قتلگاهي که
پيکر آفتاب جا ماند و
کاروان رفت سمت راهي که ...