نورالدين پسر ايران
بسم الله ...
س ن ( سر در نوشت ) : سیدنور الدین عافی از اولین و ابتداییترین سخن خود با مقام معظم رهبری چنین میگوید: بعد از خواندن نماز، ایشان آمدند طرف من. انگار سالهای سال بود مرا میشناختند، به من سلام کردند، گفتند: «سلام پسر ایران، تو چه کار کردی؟»
س ن ( سر در نوشت ) : سیدنور الدین عافی از اولین و ابتداییترین سخن خود با مقام معظم رهبری چنین میگوید: بعد از خواندن نماز، ایشان آمدند طرف من. انگار سالهای سال بود مرا میشناختند، به من سلام کردند، گفتند: «سلام پسر ایران، تو چه کار کردی؟»

حالا ديگر سيد نورالدين عافي را خيلي ها مي شناسند مخصوصا آن هايي كه علاقه اي به ماجراي دفاع مقدس و شهدا دارند . نورالدين همان رزمنده ي شلوغي كه حتي پشت گوشش هم سالم نيست . اويي كه مانند بسياري از جانبازان ما هنوز درگير مداواست و همين بيست و پنج اسفند به خاطر زخم هاي يادگار دفاع مقدس دوباره براي شايد بار سي و چندم مجبور شد پي عمل و سختي هايش را به تنش بماند
كتاب نورالدين پسر ايران يعني زندگي با سيدنورالدين عافي و 77 ماه حضور او در جبهه هاي غرب و جنوب ، نوع قلم و نوشته هاي بي شيله پيله و بدون گزينش او اين روايت و كتاب را تقريبا روايتي منحصر به فرد از دوران 8 ساله ي دفاع مقدس كرده است كه خواننده هيچ گاه حس جدا بودن از سيد را نمي كند و لحظات پر از بغض و لبخند مكرري به همراه سيد تجربه مي كند .
نورالدین در خاطراتش همه چیز را میگوید؛ هیچ چیز را پنهان نمیکند. ذرهای اغراق یا خودستایی در این کتاب نیست؛ اگر در گزینش سپاه رد میشود (ص 27)، اگر اولین بار مزه ترس را در کردستان میچشد (صفحات 78 و 79)، اگر از حلالیت طلبیدن بچهها خوشش نمیآید و آن را لوس بازی میداند (ص 114)، اگر خیلی میخورد (ص 134)، اگر پوتینهای ارتشیها را پاتک میزند (ص 170)، اگر آجیلهای گروهان را میدزدد (ص 207)، اگر با ارتشیها اختلاف دارند و گاه دعوا میکنند (صفحات 209 و 216)، اگر مثل بقیه نماز شب نمیخواند (ص 245)، اگر نماز صبحش به خاطر خستگی و خواب قضا میشود (ص 309)، اگر امضاء جعل میکند و مهمات بیشتر میگیرد (ص 363)، اگر بچههای سیگاری لشکر در فاو دنبال سیگار میگردند (ص 392) اگر گونی بار چهار روحانی میکند (ص 470)، اگر بچهها مشغول نماز شب خواندن هستند و او عسلها را کش میرود و میخورد (ص 532) و در کنار اینها اگر در عملیات چنان زخمی میشود که تغییر چهره میدهد (ص 223)، اگر در لحظه به لحظه کربلای بدر حضور دارد (ص 257 و 258)، اگر عراقیها سخت مقاومت میکنند (ص 304)، اگر داغ بدر را بر دل دارد (ص 322)، اگر کنار کارخانه نمک و در عملیات «یا مهدی» میگوید «آن روزها رابطهام با خدا عجیب و لطیف شده بود» (ص 438) اگر شخصي با كراوات و ظاهري كه به او نميخورد تمام مخارج يك سفر رزمنده ها را با اصرار و التماس متقبل مي شود، ( ص 443 ) اگر شاهد مظلومیت و ایثار بچههای زخمی افتاده در آب و نمک است (ص 449)، اگر گاهی هم نماز شب میخواند (ص 484)، اگر برخی بچهها شب عملیات میترسند و برمیگردند و یا اگر فرمانده دستهشان ترسو است و جلو نمیرود (ص 403 و 505 و 532 )اگر مسوول گروهاني با سرعت فرار مي كند (541و542)اگر ميفهمد كه در كربلاي چهار خيانتي باعث لو رفتن عمليات و قتل عام رزمنده ها مي شود ( ص542 ) ، اگر معلمانی را میبیند که از ترس خط نمیروند (ص 560)، اگر بچههای پایگاهشان تا آخر جنگ، جبهه نمیروند (ص 613 ) و اگر جگرش از وقاحت روحانی پلیس قضایی در اهانت به امام میسوزد(ص 618) و ... اینها و صدها اتفاق و حادثه تلخ و شیرین دیگر را در کنار هم، همه را میآورد. و همینها است که کتاب «نورالدین پسر ایران» را خواندنی و از آن مهم تر باورپذیر کرده است. آدم وقتی این کتاب را میخواند با خودش میگوید: جنگ یعنی این.
همراه شدن با كتاب در پاره اي مقاطع تو را درگير خود او، گاهي در گير مسولاني كه از ان زمان حضورشان همه را آزار ميداده و مشكلات خاصي كه محدود به زمان كنوني نبوده ؛ ميكند .
خاطره ای از دیدار مسئولان شهری از جبهه : «یادم هست یکبار وقتی در گردان امام حسین بودم عدهای از مسئولان برای بازدید آمده بودند. روزهای قبل از عملیات «یا مهدی» در کارخانه نمک بود. بین آنها از مسئولان استانداری، فرمانداری و شهرداران مناطق هم بودند... غذا را که خوردیم صحبت از مشکلات پیش آمد. بچه ها از اوضاع شهر و مسئولان انتقاد کردند... دیگری ادامه داد: چطور میشه که این رزمندهها با فرمان امام و فرماندهانشان جنگ را اداره میکنند ولی شما در شهری که دور از جنگ است نمیتوانید شهر و ادارهتان را درست کنترل کنید؟ در آن جمع من هم به شوخی گفتم: ما در جنگ شهرها واردیم. انشاءالله اگه روزی جنگ تمام شد این آر.پی. جیها و تیربارها برمیگردند به شهر و هر ادارهای را که مردم از اونها ناراضیان، میزنن! یکی از آنها جوابی به من داد که سالها بعد از جنگ میبینم واقعیت را گفته. او گفت: شما بعد از جنگ که برگشتید به شهر، بعضی از مسئولان عدهای از شما رو به عنوان محافظ میون خودشون مییارن و کارشونو میکنن. اون وقت دیگه نمیتونید حتی آر.پی. جی بزنید.(ص 579(
درباره یکی از اعزامهای بچههای لشکر عاشورا به غرب میگوید: «از تبریز حدود 20 نفر از روحانیون و مسئولان برای بدرقه ما آمده بودند که ای کاش برای بدرقه نمیآمدند بلکه همراه بچهها راهی میشدند برای عملیات! آن روز یادم هست امام جمعه تبریز و استاندار و عدهای از دادستانی و جاهای دیگر آمده بودند.» (ص 588) برای آنها که باید بگیرند چه جملهای بهتر از این میتواند لُب مطلب را ادا کند.
در طول جنگ بارها اسمم برای رفتن به سوریه و مکه درآمده بود... عدهای رفتند و بعضی مثل من نرفتند. میترسیدم بروم و از عملیات جا بمانم... در طول جنگ فقط یکی دو بار با لشکر به مشهد رفتم اما هیچکدام از اینها ناراحتم نمیکرد. چیزی که مرا میسوزاند این بود که بارها اسمم برای دیدار امام درآمده بود اما نرفته بودم! هر بار حرف دیدار امام پیش میآمد، خجالت میکشیدم بروم پیش امام. فکر میکردم چه کردهام که بروم مقابل امام بایستم. همه آن دیدارها را با همین دلیل ساده که برای دلم بود از دست داده بودم و حالا...» (ص 627) اين روزها براي عده اي اينگونه است كه اگر يك سال به مكه نروند مكه و آل سعود برايشان دل تنگ مي شود و اين گونه است كه هر سال كلاه شرعي اش محياست ....
فصل «وقتی اشک کم میآورد» تلخترین فصل کتاب است و البته فصل افشاگری نورالدین هم هست. افشاگری درباره آنهایی که :
- یکی از روزهای گرم تیرماه برادرزنم هراسان آمد و گفت: ایران قطعنامه را قبول کرده!
چی داری میگی؟
عصبانی شده بودم. قسم خورد که با گوشهایم شنیدم. باورم نمیشد...آمدم خانه دیدم بله رادیو و تلویزیون دارند خبرش را میدهند. نشستم و پیام امام را میان اشک و خون دل شنیدم. وقتی امام از نوشیدن جام زهر گفت چنان ناراحت شده و گریستم که طعم تلخ آن تا لحظه مرگ از یادم نمیرود. به هم ریخته بودم. فکر میکردم نیروهایی که از جبهه رو برگردانده بودند و یا کسانی که در پشت جبهه بودند با بیتفاوتیشان و مهمتر از همه، بعضی مسئولین عافیت طلب، کار را به جایی رساندند که امام این پیام را داد و قطعنامه را قبول کرد. آن روزها هر کس با من حرف میزد، میدید چقدر عصبانیام. وقتی بعضی بچههای پایگاه را میدیدم آتش به جانم میافتاد؛ کسانی که مسئول و نیروی پایگاه بودند و از آغاز جنگ برای رفتن به جبهه، امروز و فردا میکردند، حالا جنگ داشت تمام میشد و اینها هنوز به جبهه نرفته بودند.
شما چه جور نیرویی هستید؟ چرا نشستید؟ چرا فقط دستهای تان را به هم میمالید؟ کی با نشستن کار حل شده که حالا حل شود... بیایید برویم...
جوابشان آماده بود، میگفتند: ما هم یک نیرو هستیم مثل بقیه،...»
و یا درباره گرفتن کارت پایان خدمتش میگوید: «دیگر همه چیز تمام شده بود... پیگیر تسویه حسابم شدم... چند بار به کمیسیون پزشکی ارتش رفتم اما هر بار دست خالی برگشتم تا اینکه یک روز خودم را به اتاق دکتر رساندم و گفتم که مرا برای خدمت نوشتهاند. با تعجب نگاهم کرد و گفت: کی نوشته؟ پرونده را دید و فهمید خودش نوشته! به مقر ژاندارمری معرفی شدم. اتفاقاً یکی از نیروهایی که در کردستان با هم بودیم به اسم یونس آنجا گروهبان بود، مرا شناخت و تحویلم گرفت. گفتند: سه ماه غیبت داری، باید شما را به پلیس قضایی معرفی کنیم! آنجا دادگاه تشکیل میدهند و مینویسند این برادر در جبهه بوده، نامه را برای ما میآوری و ما کارت شما را تحویل میدهیم. مسئول پلیس قضایی روحانی بود، یک نگاهی به نامه کرد، یک نگاه به من و پرسید: این مدت کجا بودی؟ چرا غیبت کردی؟
ـ اون موقع من در بدر بودم. زخمی هم بودم.
ـ کی به تو گفته بود به جبهه بروی؟
ناراحت شدم. گفتم: من به دستور امام رفتم جبهه! با وقاحت گفت: خب، امام بیاید جواب بدهد!
خیلی سوختم! هنوز امام بود و اینها اینطوری میکردند! گفتم: گناه من هر چی هست بنویسید یا زندان برم یا جریمه بدم!
گفت: 6 ماه زندان داری! برای هر یک ماه غیبت، دو ماه زندان!
با عصبانیت گفتم: عیبی نداره! ادامه داد: چون پسر خوبی هستی از زندان میگذریم. دو هزار تومان برایت جریمه مینویسیم! نوشت و برگشتم. پولی نداشتم...»
وقتی در ادامه نحوه جبهه رفتن این روحانی مسئول قضایی را میآورد، شما هم تا عمق وجودتان میسوزید: «... و بالاخره تسویهام را در تاریخ 25 مهر 67 نوشتند، تا آن تاریخ سه ماه مرخصی داشتم که استفاده نکرده بودم به این ترتیب 77 ماه حضور من در صحنههای تلخ و شیرین جنگ تمام شد.
به شهر برگشتم، شهری که در آن غریبه بودم. نمی دانستم چه کنم؟ کجا بروم؟ هیچ جا برای من نبود! در خانه مینشستم و فکر میکردم. امیر شهید شده بود. صادق شهید شده بود... عزیزانم همه با شهادت رفته بودند. از فکر و خیال داشتم خفه میشدم.
حالا روزی رسیده بود که هیچ فکرش را نمیکردم. این که جنگ تمام شده باشد و ما مانده باشیم.» (ص 613 – 622)
اميدوارم براي يك بار هم كه شده شهردارمان فرماندارمان و امام جمعه و مسوولان شهرهايمان براي اين كتاب وقت بگذارند ،مطالعه كنند و از كتاب نكته برداري كنند براي خودشان تذكر هايي بنويسند كه گاهي دستشان را بگيرد ... براي آن هايي كه فاصله شان با مردم فرسنگ هاست...



پ ن : دستنوشته رهبر انقلاب بر حاشیه كتاب «نورالدین پسر ایران»
بسم الله الرحمن الرحیم
این نیز یكی از زیباترین نقاشیهای صفحهی پُركار و اعجاز گونهی هشت سال دفاع مقدس است. هم راوی و هم نویسنده حقاً در هنرمندی، سنگ تمام گذاشتهاند. آمیختگی این خاطرات به طنز و شیرینزبانی كه از قریحهی ذاتی راوی برخاسته و با هنرمندی و نازكاندیشیِ نویسنده، به خوبی و پختگی در متن جا گرفته است، و نیز صراحت و جرأت راوی در بیان گوشههائی كه عادتاً در بیان خاطرهها نگفته میماند، از ویژگیهای برجستهی این كتاب است. تنها نقصی كه به نظر رسید نپرداختن به نقش فداكارانهی همسری است كه تلخیها و دشواریهای زندگی با رزمندهئی یكدنده و مجروح و شلوغ را به جان خریده و داوطلبانه همراهی دشوار و البته پر اَجر با او را پذیرفته است.
ساعات خوش و با صفائی را در مقاطع پیش از خواب با این كتاب گذراندم والحمدلله
بسم الله الرحمن الرحیم
این نیز یكی از زیباترین نقاشیهای صفحهی پُركار و اعجاز گونهی هشت سال دفاع مقدس است. هم راوی و هم نویسنده حقاً در هنرمندی، سنگ تمام گذاشتهاند. آمیختگی این خاطرات به طنز و شیرینزبانی كه از قریحهی ذاتی راوی برخاسته و با هنرمندی و نازكاندیشیِ نویسنده، به خوبی و پختگی در متن جا گرفته است، و نیز صراحت و جرأت راوی در بیان گوشههائی كه عادتاً در بیان خاطرهها نگفته میماند، از ویژگیهای برجستهی این كتاب است. تنها نقصی كه به نظر رسید نپرداختن به نقش فداكارانهی همسری است كه تلخیها و دشواریهای زندگی با رزمندهئی یكدنده و مجروح و شلوغ را به جان خریده و داوطلبانه همراهی دشوار و البته پر اَجر با او را پذیرفته است.
ساعات خوش و با صفائی را در مقاطع پیش از خواب با این كتاب گذراندم والحمدلله
انتشارات سوره ي مهر
بنده اين كتاب رو دارم اگر از دوستان كسي مايل به مطالعه بودند ...
بنده اين كتاب رو دارم اگر از دوستان كسي مايل به مطالعه بودند ...
پ ن 1 :
Thy womb, O my heart! Khvshahng Byqraryam not pick another. When I lived with my words, they all know this story and get along with my caravan! I said no and my feet I've come Frvrykhtham, although from a distance Gryzanm!
پ ن 2 :
پ ن 2 :
Even with all my heroes
Mydvany forget you is not nowhere in Qamvsm
But forget that the good in our
I wish human beings to their needs and tissue consumed Khvshan sometimes thought ....
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۲/۱۳ ساعت توسط روح اله
|
سلام به همه الا انقلاب فروش...