بسم الله ...

استاد دانشگاه بود، آنقدر مرخصي مي‌گرفت كه مي‌شد گفت تقريبا يك هفته درميان نمي‌آيد و وقتي مي‌آمد يا دور چشمش كبود بود يا دستش را گچ گرفته بود يا پايش مي‌لنگيد يا سخت نفس مي‌كشيد و با هر دم و بازدم، خطي عميق از درد، ميان ابروهايش پررنگ مي‌شد كه نشان مي‌داد باز هم يكي از دنده‌هايش شكسته است و او آن را در هر نفس، به ياد مي‌آورد.

يك روز مي‌گفت از پله‌ها افتاده، يك روز مي‌گفت زمين خورده، يك روز مي‌گفت تصادف كرده است اما همه‌مان مي‌دانستيم خانم دكتر، استاد دانشگاه... از شوهرش كتك مي‌خورد. بالاخره طاقتم تمام شد. آن روز، دست راستش شكسته بود و تمرين مي‌كرد با همان دست چيزي بنويسد. گفتم «جدا شو فاطمه جان! مردي كه دست بزن دارد را بايد تنها گذاشت.» پرسيد «تنها؟! عزيزم را تنها بگذارم؟!» رنگش پريد، بغض كرد و اشك‌ها كه شلوغ كردند از شوهرش گفت كه تخريبچي سال‌هاي جنگ بود و حالا جانباز اعصاب و روان. مرد، عاشق فاطمه بود اما هر بار موجي مي‌شد....

چند بار اول، جانباز قصه ما، خودش هم باور كرده بود كه همسرش، زمين خورده يا تصادف كرده است و حتي سرزنشش كرده بود كه چرا حواس پرتي مي‌كند «مي‌داني چقدر دوستت دارم فاطمه؟ مي‌داني؟»

اما بعدتر فهميده بود آن كبودي‌ها و زخم‌ها و شكستگي‌ها، كار خودش است. فهميده بود وقتي از خود بي‌خود مي‌شود، وقتي موج مي‌آيد و او را مثل صدفي كوچك از ساحل مي‌كند و با خود مي‌برد، جنگ در دنيايش باز آغاز مي‌شود و آن وقت، همه دشمن مي‌شوند؛ فاطمه، مثل مهي رقيق ناپديد مي‌شود؛ خانه مي‌شود خط مقدم و او جان دادن تك تك رفقايش را مي‌بيند و بعد مثل ماهي افتاده بر خاك، دست و پا مي‌زند، فرياد مي‌كشد و ميان آن بي‌خودي‌ها، فاطمه‌اش كتك مي‌خورد و ترسيده و گريان، به آسايشگاه جانبازان اعصاب و روان زنگ مي‌زند تا بيايند مونسش را آرام كنند و اگر لازم است ببرندش تا اتاق «فيكس» آسايشگاه كه خداي ناكرده به خودش صدمه‌اي نزند.

مرد از خودش متنفر شده بود، هر بار اصرار مي‌كرد در آسايشگاه بماند، مي‌گفت مي‌داند نگهداري بيمار اعصاب و روان در خانه چقدر سخت است، مي‌گفت نمي‌خواهد بيش از اين شرمنده فاطمه‌اش شود، مي‌گفت از خودش خجالت مي‌كشد اما فاطمه نمي‌گذاشت، به همه التماس مي‌كرد شوهرش را راضي كنند به خانه برگردد. مي‌گفت «بدون شوهرم نمي‌روم»، مي‌گفت «آن طفلك كه نمي‌خواست بزند... خودم بي‌دقتي كردم...» مي‌گفتند «نمي‌خواهد با شما حرف بزند.» مي‌گفتند «نمي‌خواهد ببيندتان...» و او هر بار آنقدر ضجه مي‌زد، آنقدر التماس مي‌كرد، آنقدر اشك مي‌ريخت كه مرد ناچار مي‌شد به خانه بيايد. فاطمه رو كرد به من، گريه‌اش تمام شده بود مثل خاطره‌هايش، گفت «مي‌خواهم باور كنم بي‌حواسي كرده‌ام، زمين خورده‌ام يا تصادف كرده‌ام اما بدون او، نمي‌توانم زندگي كنم... مي‌فهمي؟» سر تكان دادم كه «نه» خواستم بگويم «وقتي خودش اصرار دارد در آسايشگاه بماند؛ چرا اين همه التماسش مي‌كني برگردد؟» حرفم را از چشم‌هايم خواند. بلند شد كه برود سركلاس. گفت «بايد عاشق باشي تا بفهمي... بايد... عاشق... باشي...»

منبع : جام جم