داستان هاي واقعي ،شهدا

بسم الله ...
از خواندن اين مطلب لبخندي زدم و لذت بردم . اين لذت و لبخند را خواستم با هم شريك باشيم...
یک بار دو نفر از بچّه ها سر کولی گرفتن از سرباز عراقی شرط بندی کردند.
یکی از آنها مدّعی بود که میتواند از او سواری بگیرد و دیگری می گفت که سر یک بسته سیگار شرط میبندم که نمیتوانی!
همون موقع سرباز وارد آشپزخانه شد و آن برادر از او پرسید: تو قویتری یا من؟ سرباز عراقی بادی به غبغب انداخت و خندید و گفت: البته من! تو با این بدن ضعیف و لاغر مردنی و تغذیه ی کم اصلاً زوری نداری و من از تو خیلی قوی ترم.
برادر بسیجی گفت: اگر راست میگویی که زورت زیادتر است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را میچرخانم تا ببینیم زور چه کسی بیشتر است؟
سرباز عراقی با نگاهی مردّد کمی درباره ی این پیشنهاد فکر کرد و سپس پذیرفت که او را پشت خود سوار کند و دور آشپزخانه بگرداند.
نوبت به برادر بسیجی که رسید، او بظاهر قدری تلاش کرد و سپس گفت که متأسفانه نمیتواند آن هیکل گنده را بچرخاند.
خبر این موضوع بسرعت در تمام اردوگاه پیچید و تا مدتها اسباب خنده و شادمانی ما بود.
پ ن : پي نوشت هاي تو منتقل شدند . ديگر براي گوشي كه مال من نيست چيزي اين جا نمي نويسم. براي خودم مينويسم و تنهايي خودم را با خودم قسمت مي كنم... . حرف هاي مربوط به تو هم مال من ميشوند مينويسم ولي نه اين جا كه تو ببيني و برايت مهم نباشد . با ياد تو حرف ميزنم كه مرا ترك نكرد و دائم مايه ي دلخوشي من شده . الهي خوش باشي
زيارات : منو هواي ميخونه .. لبا رو لب پيمونه .. خرابم از اين عاشقي .. من ديوونه ديوونه......
حلول ماه شعبان ، ماه شادي اهل بيت عليهم السلام مبارك باد
سلام به همه الا انقلاب فروش...