بسم الله ...
این وبلاگ را هیچ وقت یادتان نرود ==>  دلبریان؛ راویت های فابریک جنگ 
منبع : سلام سبزوار
یادی از بزرگمرد دیار سربداران
برای تو می نویسم؛ آی مرد صخره های مریوان....
عده ای شبانه ریخته بودند سر چند بسیجی و آنها را به قصد کشت زده بودند و می رفتند عکس های امام را پاره می کردند. تازه دلیل های عجیب و غریب هم می ساختند و به خورد مردم می دادند. از انجمن حجتیه کسانی دور افتاده بودند که نبایست عکس امام را توی مسجد ها نصب کرد چرا؟ این کار یعنی تضعیف امام زمان (عج) آدم با این کارها در جا میخکوب می شد و با شک و دو دلی، به اطراف خود نگاه می کرد. آن وقت از خودش می پرسید:نکند گناه می کنیم؟
حسین آباد شامکان، روستایی است حوالی سبزوار. مردمانش دام دارند و زمین خدا را برای گل و گندم و زعفران شخم می زنند. در سال 1338 در این سامان به دنیا آمد.

پدرش، رجب و مادرش نیکو کار، چند فرزند داشتند. و زمین خدا بخیل نبود و نان هشت نفر را در سفره ی خانه کوچک می نهاد. پدر مرد. پدر زمانی مرد که رضا نوجوان بود. درس می خواند. دید، او می بایست به داد مادر می رسید. شوق یاد گرفتن را از دل کلاس به دل صحرا برد و روزگار سپری شد. غلامرضا به داد مادر رسید و توانست عباس و چند خواهر را در مدرسه ببیند. وقت سربازی رضا پروانه بود. او زمزمه هایی شنیده بود.
 
در پادگان بیرجند آموزش دید. حتی آموزش فنون رزم را. روزهای شکفتن انقلاب بود. غلامرضا به یک اشاره امام خمینی پادگان را گذاشت و به صف مردم رفت. در آن روزها، او و دوستانش را به تهران فرستاده بودند تا با خیال خود وادارشان کنند مردم را به تیر ببندند. نتوانستند دل نرم و مهربان سربازان مردم را سنگ کنند و خار نفرت در آن دل ها بکارند. غلامرضا از مردم بود، خود خود مردم.
 
سپس غائله در گرفت: از خراسان تا کردستان، تا جنوب تا حواشی خزر و سواحل خلیج فارس. عده ای پوتین خصم به پا کرده بودند تا انقلاب مردم را لکه دار کنند. در این روزها، غلامرضا و دوستانش بی قرار بودند. بایست مقابل کسانی می ایستاد که باطنی منافق گونه داشتند.غلامرضا تا توش و توانی داشت، جواب سیلی آنها را با سیلی نداد. سر انجام گروهی حیله کردند، در لباس آشنا حیله کردند.

او به جبهه های نبرد روانه شد، در لباس بسیجی و سپاهی. در مریوان جنگید. در هور، میمک، چزابه و هوالی دجله. به روزی که به تیر مستقیم دشمن افتاد، فرمانده گردان رعد از تیپ امام رضا (ع) بود. در عملیات خیبر، به سال 1361.

وصیت داشت در بیابان ها پنهان بماند و کسی جنازه اش را پیدا نکند همان شد و پس از سال ها، کسی نشانه ای از غلامرضا پروانه به شامکان سبزوار آورد.
 
در ادامه متن یکی از خاطرات از  زبان دوستان شهید پروانه منتشر می شود:
 
با غلامرضا پروانه، توی اهواز بودیم. حال خوشی نداشتیم، با این که از مرخصی بر گشته بودیم. خرمشهر سقوط کرده بود و آبادان در محاصره بود. کاری از عده ای بر نمی آمد. از ما هم کاری بر نمی آمد. گفتند یک مدت بروید مرخصی تا استراحتی بکنید و با روحیه بهتر بر گردید. زخمی زیاد داشتیم، زخمی بد حال از تمام شهر ها.

هر طرف که نگاه می کریم زخمی می دیدیم. چند روز و شب طول کشید تا همه زخمی های بد حال را منتقل کردند به بیمارستان. با اتوبوس و مینی بوس. با وانت و کامیون، با هلیکوپتر و هواپیما و قطار.

آدم شرم می کرد زخم های کوچک خود را آشکار کند و وقت دکترها و پرستارها را بگیرد. اگر پمادی، قرصی به دست ما دو تا می رسید، کلاه مان را به هفت آسمان پرتاب می کردیم و زخم های یکدیگر را می بستیم و یک جوری می رسیدیم به خانه هایمان.
 

کسی نمی خواست پیش پدر و مادرش بر گردد. برود چه بگوید؟ اگر کسی بپرسد خرمشهر چطور شد، چه جوابی بدهد؟

بگوید نتوانستیم رو به روی دشمن تاب بیاوریم سرزمین خود را گذاشتیم و بر گشته ایم پیش شما.؟

خیلی غصه دار بودیم. وقتی پا به سبزوار گذاشتیم، بد جوری دمغ بودیم. بی حوصله و سر در گریبان. غلامرضا گفت: این جا، جای من نیست اگر زود بر نگردیم، خفه می شویم. دق می کنیم. قاطی بودم سر به بیابان می گذارم .

 بعد رو به من پرسید: تو چطور، مرتضی؟

خبرهایی از بیرجند و گناباد و سبزوار داشتم. خبرهای بدی بودند. آن ته ته دلم آرزو می کرد توی روستاها از این خبر ها نباشد و ما حد اقل بتوانیم گوشه ای بنشینیم و به حال خود زار بزنیم. اما از روستاهای شامکان و بر غمه و مزینان هم خبرهای ناجوری داشتیم. درگیری، شایعه پراکنی، راه بری...

 عده ای شبانه ریخته بودند سر چند بسیجی و آنها را به قصد کشت زده بودند و می رفتند عکس های امام را پاره می کردند. تازه دلیل های عجیب و غریب هم می ساختند و به خورد مردم می دادند. از انجمن حجتیه کسانی دور افتاده بودند که نبایست عکس امام را توی مسجد ها نصب کرد چرا؟ این کار یعنی تضعیف امام زمان (عج) آدم با این کارها در جا میخکوب می شد و با شک و دو دلی، به اطراف خود نگاه می کرد. آن وقت از خودش می پرسید:
نکند گناه می کنیم؟ در حالی که فکر می کنیم کارهای ما درست است. ما، خودمان را سرباز امام زمان می دانیم. حاضریم به خاطرش جانفشانی کنیم. این ها چه می گویند؟

منافقین درست آمدند در کنار انجمنی ها قرار گرفتند، علیه ما. مسخره مان می کردند ، دلزده مان می کردند . سقوط خرمشهر را چماق می کردند و می زدند به فرق سرمان. می گفتند جنگ را ما شروع کرده ایم و حالا تویش مانده ایم.

از دست خان های منطقه، هر کار ناجوری بر می آمد و ما در همچین شرایطی، مجبور بودیم با آنها هم سر و کله بزنیم. خان ها باور نداشتند انقلاب شده. توطئه می کردند تا برای چند روز دیگر زنده و سر پا بمانند. همیشه عده ای آدم بدبخت هستند که کشته و مرده ی خوانین هستند. اصلا زنده اند تا دست بوس باشند و چاکر و نوکر باشند. دوست دارند پا چه خاری کنند و خیلی دوست دارند از دست خان ها لقمه نانی کوفت بخورند و خان ها این ها را اجیر می فرستادند. توی روستا ها را آشوب کنند و می رفتند محصول مردم را آتش می زدند. حتی محصول خودشان را تا بگویند انقلابیها عرضه کاری ندارند و نمی توانند برای مردم امنیت و آرامش بیاورند. عده ای از خان ها برای خودشان تفنگچی هم داشتند. حالا اگر قرار بود آن ها را سر جای خود بنشانیم، باید می جنگیدیم.

هیچ راهی باقی نمی گذاشتند. وقتی تارو مارشان می کردیم، مظلوم نمایی می کردند و غلامرضا پروانه خیلی خو ب می توانست این ها را توضیح بدهد. دوست و دشمن را می شناخت.

چقدر از دست کسانی حرص می خورد که سرشان را پایین می گرفتند و فوقش می گفتنتد بی طرف هستند، نه آنها و نه شما ها. شعارشان هم این بود که در جستجوی یک لقمه نان بخور و نمیر هستند و نمی خواهند وزیر و وکیل شوند. این ها زندگی شان را طوری تنظیم کردند که سر وقت – پیش از تاریکی هوا – به خانه هایشان بخزند. غلامرضا پرسید:
با این حال برویم خانه چه کار کنیم؟
 
مرخصی آن دوره به ما زهر شد و زود تر بر گشتیم پایگاه خودمان در سبزوار و یک شب آن جا ماندیم. پس فردایش روانه اهواز شدیم. گفتم: آقا رضا پروانه! از این که زود تر به طرف جبهه آمده ام خوشحالم.
غلامرضا حرفم را تصدیق کرد و گفت: درست که دشمن توی خانه ی ماست ولی به جایی می رویم که دل یاری نیست. این نعمت است.
 
در اهواز، برادر فرومندی را دیدیم. من توسط او با برادر غلامرضا آشنا شده بودم. خیلی دل ما گرفته بود! خیلی سعی می کردیم روحیه خود را خراب نکنیم، نتوانستیم و گریه کردیم. بغضی تو گلو داشتیم که اگر نمی ترکید ما را خفه می کرد. غلامرضا گفت: برادر فرومندی! مرا به منطقه ای بفرست تا واقعا جنگ باشد، از آن جنگ های سخت. می خواهم دشمن را از رو به رو ببینم، نه پشت سر. جلوی چشمم ببینم می خواهم جایی باشم که واقعا مبارزه باشد.
 
فرومندی از ما صبور تر بود. با خنده ای تلخ، گفت: شنیده ای که می گویند آسیاب به نوبت؟ بیا کار دیگری بکن.
غلامرضا کلافه بود و نمی خواست حرف دیگری بشنود. به سختی گفت: چه کاری؟
او گفت: دلت را پر کن.
 
غلامرضا با همچین حرفی آشنا بود. خودش هم به تازه واردان بسییجی همین ها را می گفت. اون هم قرآن و نهج البلاغه می خواند. پای درس استادان می نشست. او هم روحانی ما یعنی آقای مظاهری را می شناخت و اگر برادر فرومندی از او می خواست بقیه ی حرف او را، غلامرضا ادامه دهد، حتما گفت: دلت را از خشم مقدس آکنده کن و کاسه ی سرت را عاریه بسپار. کوه ها اگر بجنبند، تو مجنب! دل، مال عشق است و کینه، عشق مقدس، کینه ی مقدس! دلت را پر کن تا دشمن را پیش روی خود ببینی، آن وقت همه توانت را بر سر دشمن نابکار آوار کن. که اگر چنین نباشد، دشمن جایت را دوباره می گیرد و علیه تو می شود.
 
 
غلامرضا با نگاهی عجیب گفت:قبول، ولی مرا بفرست.
من هم حرف غلامرضا را زدم. من هم نتوانستم طاقت بیاورم.
 
من هم به دور دست خیره شدم و صحنه های ناخوشی را مرور کردم دیدم از غصه ی زیاد، چشمانم تار می بیند. گفتم:
قبول، ولی مرا هم بفرست. اگر این خدمت را در حق من بکنی، برادری را در حق من تمام کرده ای. برادر فرومندی! هیچ وقت لباس تنگ پوشیده ای؟
 
او لبخند زد و سری تکان داد. پرسیدم:خیلی تنگ! حال ما دو تا، حال کسی است که زره تنگ پوشیده باشد.
گفت: آن قدر تحمل دارید تا بروم و برگردم؟
غلامرضا گفت:تحمل می کنیم ولی کجا می روید؟
من هم فرمانده ای دارم. ندارم؟ بروم از آنها کمک بگیرم تا مشکل شما را حل کنیم.
 
تا برادر فرومندی بر گردد، روز ما، مثل سالی گذشت. تنها نبودیم. هر چه بودیم، مثل خودمان بودیم، ولی از کرد و کار هم معلوم بود که خسته و بی حوصله ایم. دلواپس و عصبانی هستیم طاقت ماندن نداریم.
 
برادر فرمندی، با دو برگه ی اعزامی بر گشت و گفت:خوش به حال شما. بروید خودتان را به برادر برجرودی معرفی کنید.
چه کسی برادر بروجردی را نمی شناخت؟ چه کسی نمی دانست او در کدام منطقه مستقر است؟ چه کسی نمی دانست کردستان یعنی چه؟
 
برادر فرومندی پرسید:راضی شدید؟ او را بوسیدیم. غلامرضا رویش را برگرداند و اشکی ریخت و آهسته گفت: خدایا شکرت!
 
حالا به جایی می روید که دشمن رو به روی شماست. به قول خودتان مبارزه ی آن جا، حقیقی است.
 
مزاح بسیجی را پیش کشید و گفت:نکند عمودی بروید و افقی برگردید!
 
بعد ادامه داد: منطقه جنوب هم منتظر دل شماست. صدام اگر شما را می شناخت، خرمشهر را نمی گرفت.
 
با دوستان سبزواری و بیرجندی خداحافظی کردیم. خوش بودیم. حد اقل مثل ساعتی پیش نبودیم این را بچه ها این را توی صورت ما می خواندند، از حرف زدن های ما راه رفتن ما. می دیدم زانوان ما رمق گرفته اند. می دانستم جایی آرام نمی گیرم. این ها آرام و قرارشان را از دست داده بودند و میل داشتند بدوند.
 
برادر فرومندی ما را سوار ماشین کرد و با سفارش فراوان گفت که منتظر می ماند تا بشنود ما دو تا به مقصد تازه رسیده ایم و پیش برادر بروجردی مستقر شده ایم.
 
در آخرین لحظه گفت:آن جا آبروداری کنید. هر چه از ما یاد گرفته اید در اختیار برادر بروجردی بگذارید...
 
منبع:صخره های مریوان،نوشته ی محمدرضا محمدی پاشاک،نشر ستاره ها،مشهد-1386