بسم الله  گیف  بسم الله برای وبلاگ   بسم الله با خطی زیبا  بسم الله  الرحمن الرحیم اين تصوير را از وبلاگ شفاعت بگيريد   shefaat.net

1 - نام يا زهرا سلام الله عليها گره باز مي كرد

غروب دلگير بصره بود و روز اول اسارت. همة اسرا را در يک سالن با سقف کوتاه، با يک پنجرة کوچک و در آهني مستقر كرده بودند. مجروحاني که خون زيادي ازشان رفته بود، ناله مي‌کردند، اما خبري از درمان نبود.

سالن جاي سوزن انداختن نداشت و نمي‌شد نفس کشيد، بعضي‌ها سرپا ايستاده بودند. تشنگي امان بچه‌ها را بريده بود، اجازة خروج براي قضاي حاجت هم نمي‌دادند. سطلي را براي اين کار داده بودند، که از همان هم براي خوردن آب استفاده مي‌شد.

 مدتي که گذشت، نفهميديم چه شد که انگار عراقي‌ها ديوانه شدند و همان يک در آهني را هم که هواي سالن را عوض مي‌کرد، بستند. بعد از چند دقيقه صداي نالة مجروحان به آسمان بلند شد و كم‌كم سالم‌ها هم نفس کم آوردند. داد همه در آمد که اي نامسلمان‌ها! بياييد و در را باز کنيد. اما گوش عراقي‌ها به اين حرف‌ها بدهکار نبود. سروصدا پيچيد و ولوله شد. احساس کرديم اگر اين وضعيت طول بكشد، علاوه‌بر مجروحان، همه از پا در خواهيم آمد. همه شروع کردند به فرياد زدن و هرکس چيزي مي‌گفت. اين وسط يکي از بسيجي‌ها که استاد دانشگاه هم بود، بلند شد و خواست كه سکوت كنيم.

بعد گفت: «برادرها! من چهارده سال در غربت (آمريکا) بودم. ما صاحب داريم، ائمة(ع) ما در همين عراق هستند. ما حضرت زهرا(س) را داريم، بياييد به جاي کمک خواستن از عراقي‌ها، از اين بزرگواران کمک بخواهيم.»

تا اين حرف‌ها را زد، دل‌هايمان شکست و همه به يک‌باره فرياد زديم: «يازهرا(س)!»

با يازهرا(س)ي دوم، در باز شد، اما عراقي‌ها را نديديم؛ انگار از ترس، در را باز کرده و به سرعت فرار کرده بودند. شايد هم معجزه‌اي شده بود. به‌ هر حال فرقي نمي‌کرد، مهم اثر مدد از نام حضرت زهرا(س) و نجات از آن مخمصه بود. حتي اگر عراقي‌ها در را باز کرده و فرار کرده بودند، باز هم معجزه بود، ياري حضرت زهرا(س) بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راوي: حسين رجبي .سال1367، اردوگاه موقت بصره

ماهنامه امتداد

2 - قيمت سربند يا زهرا سلام الله عليها

 

راوی می گوید: سربند یا زهرا در جبهه، قیمتی دیگر داشت. شهید گنج افروز اهل بابل بود. شب عملیات گیر داده بود به سربند یا زهرا، پانزده ساله هم بود. گفتم حالا بیا حالا یه سربند دیگه، همه سربند ها مقدس هستند. بعد نم اشک هاش چکید رو گونه های نو رسته اش،....

وقتی داشتم سربند یا زهرا رو می بستم به پیشانی اش گفتم حالا بهم بگو..؟

شهید گنج افروز گفت: از چی بگم؟ 

گفتم: سربند یا زهراء

گفت: آخه من بچه که بودم مادرم از دنیا رفت. نام مادرم فاطمه بود. حالا من که مادر ندارم، اگه امشب شهید بشم، بیاد واسم نوحه سرائی کنه" گریه کنه" نازم کنه".... میخوام شهید که شدم. حضرت فاطمه الزهرا بیاد  رو سرم. بگم بهش که نام مادر من هم فاطمه بود.

چی داشتم که بهش بگم. رفتیم تو عملیات، اول که خمپاره خورد یک پاش قطع شد. داد میزد من رو نبرید. من میخوام که بجنگم دفاع کنم. بعد مدتی یه خمپاره آمد درست من وقتی رفتم رو سرش، ترکش خورده بود وسط پیشانی اش...

پ ن : كارواني نشدم باز هم اين فرصت رفت / قافله با تب و تاب آمد و با سرعت رفت -- نه محرّم به تو محرم شدم اي كعبه ي عشق / نه صفر بار سفر بست مرا، فرصت رفت -- فرصتي بار دگر تا به وصالت برسم / كه ز دست دل وامانده ي من مهلت رفت

پ ن 2 : چه زود گشت فراموش حکم داورشان چه زود عهد شکستند با پيمبرشان
چه زود اجر رسالت به مصطفي دادند چه زود رفت کلام خدا ز خاطرشان
جواب حق نمک، داده شد به غصب فدک جزاي ختم رسل شد شرار آذرشان
دو گوشواره عرش خداي مي‌لرزيد چو گوشواره به گلزار وحي پيکرشان
گهي به همره بابا فتاده اشک فشان گهي به گريه دويدند دور مادرشان
همين که مادرشان بر روي زمين افتاد دو دست کوچک خود را زدند بر سرشان
ز ضربه‌اي که به مادر رسيد فهميدند که شد شهيد همان پشت در برادرشان
هزار سال فزون بعد دفن اين دو شهيد نديده کس اثر از تربت مطهرشان
علي به فاطمه مي‌سوخت فاطمه به علي شراره دلشان بود اشک دخترشان
مغيره فاطمه را مي‌زد و علي مي‌ديد هزار حيف که يک تن نبود ياورشان
خدا گواست که زهرا شهيده رفت به خاک اگر چه نيست گروهي هنوز باورشان